آلوچه خانوم

 






Thursday, June 25, 2009

مثل این است که کسی مرده باشد . آدم نمی داند کی به زندگی عادی برمی گردد ... می بینی به خواب احتیاج داری, خوابی طولانی و عمیق. اما چشم که باز میکنی اولین چیزی که یادت می آید مصیبت است ... میخواستم بیایم با درشت ترین فونت دنیا بنویسم " بهت " , دیدم این " بهت " همه جا هست . در هوا جاری است با هر دم توی سینه می دهیمش... اما " بهت " یکباره پر زد و رفت دیدم همانظور شده که بارها و بارها همینجا گفته بودم ... به شهادت شناسنامه به وظیفه ی شهروندی ام عمل کرده ام . دردسر و بدنامی دستکاری اش ماند برای برگزار کننده . یک پست طولانی نوشتم با عنوان " وقایع نگاری خلق یک حماسه ی چهل میلیونی با نتیجه ای از پیش معلوم شده " که بگویم چقدر این مردم را دوست دارم که تیرگی روزگار گم شده در برق نگاهشان , بعد دیدم چیزی نمانده که گفته نشده باشد, حسی هیچ کجای آن قایم نشده که این روزها کسی تجربه نکرده باشد, جایی نوشته نشده باشد. بازخوانی اش اگر لطفی داشت باشد برای بعد ... شاید وقتی دیگر


**************************************


یک نکته ی بسیار مهم که شاید بی ربط به نظر برسد تا آخر بخوانید می بینید مربوط است. ده روز مانده به انتخابات " درباره ی الی " به نمایش عمومی درآمد , گویا این بدترین زمان اکران نهایت لطف معاونت سینمایی بود . نمی دانم میدانید یا نه که فیلم قطعا وسط این شلوغی اندازه ی خودش دیده نشد و خوب نفروخته , یعنی آنطور که انتظارش می رفت نمی فروشد . گویا در این هفته ی پرتنش 100 میلیون تومان افت فروش داشته ...
برای تشویق دیگران به دیدن "درباره ی الی" لازم نیست آدم اینقدر آسمان ریسمان ببافد . قصه اش سرراست است, می شود در دو خط تعریفش کرد اما کارگردانی اش بی نظیر است از آن اتفاق های نادر سینمای ماست که فقط خود فرهادی پیش از این در "چهارشنبه سوری " تکرارش کرده . اگر از من بپرسید یک جورهایی قصه ی "چهارشنبه سوری" را بیشتر دوست دارم . اما فرهادی فوق العاده در " چهارشنبه سوری " اینجا بی نظیر است .
به دیدن فیلم بروید ... حالتان را بهتر نمی کندها , گفته باشم ! انقدر درگیر موقعیت ترسیم شده در فیلم می شوید که نفستان بند می آید ... سینمای واقعی است . استاندارد است .
بهتان برنمی خورد فیلم رکورد شکن سینمایمان " اخراجی ها "ست ؟ این یکی که دیگر شدنی است . "درباره ی الی " به بالای جدول بفرستید, جایی که "فیلم" و "ما" لیاقتش را داریم. سه هفته از اکرانش گذشته, زمان زیادی نمانده این فرصت را از خودمان و از "درباره ی الی " نگیریم .


مرتبط :
مهرزاد دانش /در این فضا تماشایش یک غنیمت دلنشین است : ... شاید در فضای کنونی، چندان حوصله فیلم و سینما را نداشته باشید و بیش‌تر راغب باشید در دنیای اخبار و بیانات و رجال مربوطه سیاحت کنید، اما حضورتان در مقابل فیلمی همچون درباره الی، نه تنها هرگز پشیمانتان نخواهد کرد که برعکس انگاره‌های ذهنی و روحی تان را در این وضعیت، جهتی انسانی‌تر، اندیشناک‌تر و تبلوریافته‌تر خواهد بخشید.
ناتور / بازگشت : ... بیایید قرار بگذاریم، گروهی برویم دیدن «درباره‌ی الی...»، فیلم تلخی است، اما ما باید نفس بکشیم، یک نفس عمیق...

 AnnA | 12:49 AM 








Wednesday, June 17, 2009

دو روز است جانم در آمده برای جایی گذاشتن این نوشته. نمی دانم اینجا بالا بیاید یا نه. دسترسی به هیچ چیز نداریم. لطفا اگر قابل خوانده شدن است به هر طریق منتشرش کنید

ما شرق نشین ها، که در کشتی غول پیکر و بی ضربان و تند پیمای دنیای امروز، هنوز نشسته بر یک تخته پاره ایم اسیر موج و گردابی چنین هائل. ما که هیچ نداریم غیر از هیجان و تحقیر و گیجی. ما که قرار است قرن ها عقب ماندگی از دنیا را در سالی و دهه ای و ماهی جبران کنیم و تاوان دادنش هم انگار ناگزیر است.

داشتیم زندگیمان را می کردیم. بد و تلخ و سنگین و ناروا. اما زندگی مان را می کردیم. تا رسیدیم به گردنه یک انتخاب دیگر، می خوانی انتصاب دیگر هم بخوان. موج شدیم و شور شدیم و خروشیدیم که می خواهیم بتوانیم. می توانیم بخواهیم. به هم ریختیم. جمع شدیم. تفریق شدیم. تکثیر شدیم. شور و هیجان شدیم. به خیابان ریختیم بی جنگ و خشونت. با شادی و رنگ. تحقیرمان کردند رفقای شکل خودمان. انکارمان کردند متعصبان قدرت در خشاب. پوزخند کردند راهمان و امیدمان را.

اما ما خواستیم خواسته مان را از تنها راه مدنی موجود بیان کنیم. با هم. انگار این بار این قدر رشد کرده بودیم و آن قدر سبز شده بودیم که تاریخی ترین هم زبانی آفریده شد. و به بدوی ترین و خشن ترین شکل انکار و تحقیر شدیم. و امروز گیج و مبهوت مانده ایم که چه شد؟ چرا؟ مانده ایم که این چه بازی خوردنی بود؟ این چه کاری بود کردیم؟ و باز هم رسانه دیکتاتور انکارمان می کند و فحاشی می کند. رفقای تحریم گر هم همین کار را می کنند. مثل قبل. فقط همین عوض نشده.

می خواهم از این بهت بیرون بیایم . از این یاس. می خواهم سعی کنم نگاه کنم بدون هیجان و بدون تعصب. و فکر کنم. امروز این را که می نویسم خطرش بازداشت است به شیوه آدم ربایی. شعار که می دهم خطرش گلوله است از دو متری. سبز که می پوشم خطرش باتوم و چاقو است بدون هشدار. پس اگر این ها را که می گویم نقد می کنی و می خندی، لااقل تکیه نده به صندلیت. لااقل لیوانت را زمین بگذار و صاف بنشین. به احترام خونها و جانهایی که کنارمان ریخته و رفته.

وقتی گفتیم ما تغییر می خواهیم نه انقلاب، گفتند این نظام تغییر پذیر نیست. با انتخاب اصلاح نمی شود. امروز می گویند دیدید؟ آن روز می گفتیم غیر از این می ماند به خیابان رفتن و گلوله خوردن. امروز آن رفقا را نمی بینیم کنارمان. می شنوم که هم صداها می گویند خطا کردیم و بازی خوردیم که رای دادیم و شرکت کردیم. چرا رفقا؟ در بهت روز اول و دوم می فهمیدم این جمله را. اما حالا؟ باور دارید که اشتباه کردیم؟ فکر کنید.

اگر همه ما نمی رفتیم پای آن صندوق، امروز چه خبر بود؟ کسی می گفت حکومت کودتا؟ کسی می گفت حق مردم؟ کسی می گفت ایران شبیه رییس جمهورش نیست؟ کسی باور می کرد می شود روبروی زور ایستاد، هر چه قدر هم زیاد باشد؟ ما اولین هم صدایی را روز جمعه تجربه کردیم. و این یک هم صدایی ساده و اتفاقی نبود. و امروز ما کوتاه نیامده ایم. آن طرف قضیه هم. اگر می خواهید از این بهت در بیایید شاید این چند جمله کمک کند.

برای درست جنگیدن باید جنگ را و ماهیتش را و طرفینش را بشناسیم. می گویند موسوی سال 67 چه می کرد؟ کروبی چه می کرد؟ رضایی چه می کرد؟ چه فایده ای دارد در قالب این حکومت تغییر کردن؟ چطور می توانی الله اکبر بگویی؟ چطور خرافات سبز را می چسبانی به خودت؟ مثل 57 گولتان می زنند.

این بدیهی است که جنگی دراز هست بین دین و مخالفت با دین. این که من کدام طرفم را اجازه بدهید به خودم مربوط باشد. اگر جنگ شما امروز این است، پس تکلیفتان معلوم است. بهت چرا؟ اگر طرف دینید چاقو بردارید و بزنید. اگر آن طرفید هم سنگر بگیرید پشت پنجره و بی صدا بخندید به تار و مار شدن ما. اما جنگ من این نیست. جنگ ما این نیست.

ما می جنگیم روبروی دروغ. روبروی ابتذال. روبروی قانون شکنی. روبروی تعصب کور. دختر جوان محجبه کنار دست من. مرد کراوات زده روبرو. زن خانه دار پشت سر. پیرمرد مومنی که هم صحبتم شده میان جمعیت و اشک می ریزد و ذکر می گوید و نفرین می کند ظالم را. او الان بهترین هم صف من است. من این قدر از سیاست می فهمم که وقتی پشت پیشرویی می ایستم تا آخر پشتش را خالی نکنم. موسوی هر چه بوده، هر چه هست یا کروبی یا حتی برادر محسن پاسدار، امروز بیشتر کنار منند تا تو ، رفیق تحریمی بی خاصیت. تو برخلاف همه ادعاهای بزرگت کوچکتر از آنی که حتی کنار دست بچه های کوچک سر کوچه جرات حس کردن این همدلی را از نزدیک داشته باشی. و تو چقدر شبیه آن تفنگ به دست قایم شده پشت پنجره فحش می دهی. و چقدر شبیه دوربین خاموش رسانه قدرت. شما چقدر شبیه همید. جنگ ما جنگ دین و بی دینی نیست. جنگ منطق و بی منطقی است. جنگ ما است در این جمعیت با هر که این جمعیت پشتش را لرزانده و کف به دهانش آورده.

ما صدها هزار نفر از کنار بزرگترین مرکز بسیج خیابان آزادی آن روز گذشتیم. فضای بازش پر از لباس شخصی و گارد و پلیس بود. ما زنجیر سبز درست کردیم روبروی این ستاد. نگذاشتیم کسی نزدیک شود، توهین کند، تحریک کند. شعار همدلی دادیم. وقتی رفتیم پلیس و بسیجی را به آغوش کشیدیم و گفتیم که جنگ نداریم. آنها هم گفتند. آقای پلیس حواسش نبود. چشم می گرداند و می گفت پسر خودم هم انگار این جا است. می دانم آن که غروب آتش کشید به مردم او نبود که در آغوش من بود و آن که آتش زد ساختمان را ما نبودیم. این شمایید که می خواهید مملکت را به آتش بکشید. شمای این طرف و شمای آن طرف.

ما گفتیم اهل جنگ نیستیم. اما الان به توی متعصب این طرف و توی متعصب آن طرف می گویم اهل کوتاه آمدن هم نیستیم. اهل ناامید شدن هم نیستیم. مطالباتمان معلوم است و به هیچ قدرتی هم باج نمی دهیم و با هیچ کس هم پدرکشتگی نداریم. نیامده ایم برای کوبیدن دین یا بی دینی. ما می رویم برای گرفتن حق مان. برای پیگیری ناحقی ها. برای خون هایی که ریختند و توهین هایشان. من متعقدم این جغرافیا خوب یا بد، چند دهه را در چند روز پشت سر گذاشت و بزرگ و بالغ شد. فقط تویی که جا ماندی دوربین قدرت. و تو تحریم گر تحقیرگر ملت. و تو چاقو به دست کور برادر کش. و تو که فکر و ذکرت محو کردن الله اکبر است. محسن رضایی و مهدی کروبی و میرحسین امروز با همه سوابقشان از تو به من نزدیک ترند. باور کنیم که صف دوست و دشمن ما روشن شده و تغییر کرده. اگر آن تفنگ روبرو دهان باز کند، این پیرمرد مومن و من گلوله می خوریم نه تو. و دنیا را من خبر کرده ام، نه تو. پیرمرد مومن کنار من مرا تفتیش نمی کند و من هم او را. تو برو خود را باش مفتش!

و شما رفقای هم صدای ناامید. آزادی هزینه دارد. خون می خواهد. ما که نخواستیم خون کنیم. پس ناامید نشویم. پشیمان نشویم از کاری که کردیم. اگر میرحسین بی دردسر آمده بود امروز صدایمان را دنیا می شنید؟ امروز این همه با هم بودیم؟ ناامید نباشید. نترسید. به هیچ وجه اسیر خشونت نشوید. کینه را سر مخالف نریزید. آرام باشید. از درگیری و آشوب فاصله بگیرید و به کسی که پشتش ایستاده اید اعتماد کنید. او اولین کسی است که میدان را خالی نکرده. بگذارید این هم صدایی به جایی برسد. ما تا همین جا هم برنده ایم. مواظب خودتان و سلامتتان باشید. ما آرامش را پس می گیریم. مثل حق مان. مثل پرچممان. شاید بخندید. اما هنوز می گویم. اندکی صبر... سحر نزدیک است. من شش سال پژوهشگری کرده ام. می دانم کم است. اما باور کنید کافی است. ما حتی اگر سرکوبمان کنند زنجیری را شکسته ایم و آغوشی را یافته ایم.

گفته بودم راضیم که جای انگشتم بر گلوی ابتذال بنشید و خسته اش کنم. چرا ناراضی باشم حالا که جای انگشتم بر پیشانیش رسوای عالمش کرده و نفسش را بریده ام. مرا می توان سرکوب کرد، اما کاری که کرده ام را نه. می ماند تا ابد. تا ایران هست. ما ممکن است بشکنیم، اما ممکن نیست سر خم کنیم یا خشونت کنیم. ما ایرانیم. پیگیر و نجیب و سبز و زخمی.

فرجام

 فرجام | 8:27 PM 








Tuesday, June 09, 2009

اگر رای می دهید لطفا نخوانید
فرزند یک خانواده سیاست کشیده ام. شش ماهه بوده ام انگار که یک نصفه روز بی سیم ساواک را قرق کرده ام تا شیر و پوشکم را ردیف کنند و مادرم را پیدا کنند و تحویلم بدهند. همراه پدرم بوده ام وقت دستگیری. و پدر سالهاست به هر شور و شورش اجتماعی و سیاسی با پوزخند نگاه می کند.
پدر به انقلابیون می گفت نمی دانید چه می کنید. شناسنامه پدر سفید است. بی مهر و نشانی از رای دادن و بازی خوردن. پیش و پس از 57.
من مثل پدر نشدم. می خواستم رای بدهم. داد بزنم. دنیا را تکان بدهم. اصلاحات کنم. رای می دادم و پدر نهیب می زد. نهیب می زد که ساختار قدرت، که مفهوم دموکراسی، مفهوم انتخابات. پدر می گفت این بازی از اساس غلط است. می گفت این انتخاب بد و بدتر نیست. این گشتن در یک حلقه باطل است . می گفت سر رشته را گم کرده اند برایتان تا از دویدنتان استفاده کنند. استفاده ابزاری، ناجوانمردانه.
می گفتم آزادی گام به گام است و آهسته. این هم یک گام. پدر می گفت این گام به جلو نیست. محکم کردن زنجیر است. پذیرفتن قیدی که مال تو نیست. تایید اصلی که اصل تو نیست. می گفتم چه کنیم اگر این کار را هم نکنیم. پدر می گفت چه می کنی مگر وقتی این کار را می کنی؟ چند سال بیشتر گشتن است دور خود. من و پدر دیگر مثل هم نشدیم.
راستش بعد از این همه زد و خورد و افت و خیز، هر بار اسم انتخابات می آید صدای پدر زنگ می زند در گوشم. شده ام دو آدم در دو سر یک عقیده. گاهی می دوم و بوق می زنم و تبلیغ می کنم. گاهی فکر می کنم و پیله می تنم و دور می شوم از این جمع همیشه هیجان زده و بی هوده.
این بار اما نیامده بودم برای هیجان و گام به گام جلو رفتن.نوشتم از جنگ آخر. از حفظ صندوق رای شکسته وسوراخی که بودنش با نبودنش فرق دارد. سایه دروغ و ابتذال که سرما می زند. صدای چکمه استبداد که محکم تر می آید در زرورقی از ریا و تخدیر. دوست داشتم پدر باورم می کرد که این همان اختلاف همیشگی نیست. یک گام به جلو من و دور خود گشتن او. دوست داشتم داد بزنم برای پدر که وقتی سیل می آید فرقی نمی کند دست به دست که گذاشته ای. می خواستم پدر باور کند من سر این گردنه عاشق خرافات رنگ سبز و تغییر رنگ مهره های 20 سال پیش نیستم. فریفته اسم اصلاحات در قالبی نشدنی دیگر نیستم.
می خواستم پدر باورم کند. لبخند تمسخر آمیز نزند به رویم. 50 سال تلخی مبارزه سوخته را، عمر سوخته را، ایمان سوخته را به رویم نیاورد. می خواستم مرا باز بازی خورده یک بازی از پایه غلط نداند. می خواستم پدر باور کند من سبز نشده ام برای شاخه کردن و میوده دادن. سبز شده ام برای به هم پیچیدن با هر سبزه ای. سبز شده ام برای ریشه کن نشدن. برای ریشه کن نشدن.
فکر می کردم به همه هم وطن هایم که روبرویم می ایستند در این جنگ. به پیرزنی که سهام گرفته . به راننده تاکسی عشق فردینی که دنبال مرد می گردد برای خشکاندن فساد. به متعصب جوانی که دلش قنج می زند با نام طالبان. به نوجوانی که حاج آقای محل گفته چه کند. می خواستم به پدر بگویم پیدا کرده ام شباهت همه هم وطن های روبرویم را. همه کتاب کم می خوانند. همه زور و ظلم بیش از من کشیده اند. همه موسیقی گوش نمی دهند. همه دستشان نمی رسد به دنیای اطلاعات. می خواستم به پدر بگویم چرا این بار رای می دهم، شاید باورم کند. اما گفتم به تو بگویم. می دانم که مرغ هر دوی مان یک پا دارد. می دانم که نمی توانم اعتقادت را تغییر دهم و راستش نمی خواهم. همه جنگهایمان جای خود. اما طوفانی میآید بزرگ تر آن چه خیالش را می کنیم. یک کار ازما بر می آید با تضمینی کمتر از آن چه که بتوانیم رویش حساب کنیم. لکه ای می خورد روی شناسنامه مان تیره تر از آنچه لیاقت دانستنمان است. اما این سنگر شاید نماند برایمان بعد از این. من با امید کامل می جنگم این روزها. اما اگر پیام پیروزی ابتذال را بشنوم فردای این بازی، تنها حسی که ندارم تعجب است. مگر این که با هم باشیم. هر چه بیشتر با هم.
این طوفان اگر ببرد همه را می برد. نه فقط من را و تو را و معتقد را. نمی خواهم دعوا کنم. زور بگویم. می خواهم فکر کنی. بیشتر و بیشتر. از تو با همه داشته ام درخواست می کنم. خواهش می کنم. فکر کن. این شاید رویارویی همه خوانده ها باشد روبروی همه نخوانده ها. همه شنیده ها روبروی کمتر شنیده ها. این جنگ نیست. جنگ با هم وطن نیست. اما طوفان است. ریشه کن شدن اندیشه است و ریاست جمهوری مادام العمر ابتذال و دروغ . من از تو درخواست می کنم و اگر نپذیری محترمت می دانم.
اگر با ما شدی قدمت روی چشم. اگر هم نشدی فقط خوستم بگویم پدر امروز شناسنامه اش را درآورد. می گفت این جنگ آخر است. نمی گذارم 50 سال نوشتن و خواندن و اندیشه و معلمی کردنم ریشه کن شود. پدر می گوید یقین ندارد به نتیجه اش. اما نفس این مبارزه می ارزد به لکه دار شدن شناسنامه اش. طوفان که می آید ریسمان را بگیر. ریسمان از رنگ ریسمان مهم تر است وقت ریشه کن شدن

 فرجام | 12:22 PM 








Sunday, June 07, 2009

از کنار شالیزار های گیلان رد می شوم زنانی را می بینم که مشغول کارند . فکر می کنم مطالبتاشان در شعارهای انتخاباتی کدام کاندیدا میگنجد ؟... یادم می آید که کسی میگفت اندازه ده دقیقه این مدل خم شو روی زمین ببین چه حالی می شوی . فکرش را بکن که اینها یک نصفه روز را بدون توقف اینطور میگذرانند گرمای شرجی را هم به آن اضافه کن ... مطالبات این زنان در شعارهای کدام کاندیدا جای گرفته ؟ جوانی در بازار رشت روی یک چرخ دستی گوجه فرنگی می فروشد . کیلویی 350 تومان ... مطالبتاتش در شعارهای کدام کاندیداست؟ حرفهای کدامشان به دلش می تشیند ؟ پای کدام مناظره دلش خنک می شود ؟ روزنامه فروشی مسنی عکس دو کاندادیدا را چسبانده به دکه اش ! منظورش چیست ؟ شهر پر از بنر های تبلیغاتی رئیس جمهور است . نه که فقط سر در ستادهایش , همه جای شهر . کنار بانکها ... در میدان های اصلی . بنرهای دیگری در ابعاد بزرگ خبر از سخنرانی های تبلغاتی منوچهر متکی و صفار هرندی در حمایت از دکتر را دارند ... فکر میکنم اگر بروم بزنم روی شانه ی زنان شالیکار و بگویم این تخلف انتخاباتی است آدم های دولتی نباید کاندیدایی را تبلیغ کنند به من چه میگوید؟ اگر به پیرمرد روزنامه فروش که قند در دلش آب شده رئیس جمهورش دست آخر دزد را رو کرد بگویم : پدر جان به دزد رای بده به دروغگو شرف دارد چه میگوید ؟ گیرم بیشتر ماشین هایی که پوستر چسبانده اند یا روبان بسته اند کاندیدای مرا تبلیغ میکنند ... این یک واقعیت است . این آقا در نقاط دور از مرکز رای دارد ... در مناطقی که مطالبتاشان با من و تو فرق دارد چون شرایطمان تفاوت دارد ... مطمئنم خیلی هایشان اصلا خیالشان نیست که جناب رئیس به کل منکر هاله ی نورش شد ... آن "سی صد میلیون" به خاطرشان مانده که بی جواب ماند آنقدر رئیس روی آن تاکید کرد که به کل تمام آن سوال های بی جواب گم شد ... به راحتی باور میکند که آن "یک میلیارد" اشتباه محاسبه بود اما بی خیال" سی صد میلیون "نمی شود ... تک جمله هایی که به خاطر میماند ملاک تصمیم گیری خیلی هاست ... اینها را گفتم تا بدانیم . همش 5 روز فرصت داریم . 5 روز طلایی هر کاری از دستمان برمی آید انجام دهیم تا "دروغ "را کنار بزنیم . 5 روز برای اینکه همراه شویم به جای اینکه جلوی آینه با ژستهای مختلف تمرین کنیم " دیدی گفتم نتیجه از اول معلوم بود " وقتی که تو رای ندهی خب او رای می آورد . این را باور کن ... حالا هی بنشین آسمان و ریسمان بباف . مرا بخاطر نوار سبز دور مچم مسخره کن ... باور نکن نوار سبز من این روزها رسانه است, به هم میگوییم و یاد هم می آوریم که تنها نیستیم . هی بچسبانش به چیزهایی که یک عمر بهشان پوزخند زدی . مشکلت همین جاست . یک عمر پوزخند زدی و و نخواستی باور کنی خوشت بیاید یا نیاد این باور جمع کثیری از مردم این دیار است. پوزخندت و انکارت مرا مطمئن می کند که ما از مسیر تو هیچگاه به دموکراسی نمی رسیدیم ... خرابی از حد گذشته ... همراهی تنها چاره است ... همراه شو عزیز , همراه شو

 AnnA | 8:50 AM 








Tuesday, June 02, 2009

من تحریم می کنم

من در مملکتی زندگی می کنم که اگر قانون اساسیش را به رفراندوم می گذاشتند جواب من آری نبود.

من معتقدم وقتی در مملکتی زندگی می کنم که دارای یک قانون اساسی است، حضور بدون درگیر شدن من یعنی پذیرش. من رفتار دوگانه را تحریم می کنم.

من اگر ساختار حکومت را قبول ندارم، پیش از رای دادن، کار در نهادهای دولتی را تحریم می کنم. دریافت حقوق از دولت را تحریم می کنم.

من اگر با نظامی مخالفم تقویت بنیه های مالیش را پیش از و بیش از تقویت با مشارکت مدنی تحریم می کنم. من خرید خودرو با سود سیصد درصد به بالا برای حکومت را تحریم می کنم.

من خرید خطوط تلفن همراه طاق و جفت را برای همه اعضای خانواده و قصه گفتن های طولانی با زری و پری و پرداخت تعرفه های مخابراتی سنگین به چند برابر استانداردهای جهانی را تحریم می کنم. من اول سوال می کنم سرمایه گزار اوپراتور دوم کدام نهاد است بعد خرید می کنم.

من اگر آن قدر نکته سنجم که یک برگ رای را ارزان نمی فروشم، حتما وقت خرید وسایل مارک دار، درباره کودکان کار آسیای جنوب شرقی و آمریکای جنوبی و فرآیند اقتصادی آن مارک هم تحقیق می کنم. من اعتقادم را به پز دادن با مارک نایک نمی فروشم و آن را تحریم می کنم.

من برای تفریح به مراکز وابسته با ساختار قدرت نمی روم و آنجا پول خرج نمی کنم.

من مراجعه به پلیس و دادگاه حکومتی که به دنبال مشروعیت زدایی از آن هستم را تحریم می کنم. من از حکومتی که آن را نامشروع می دانم طلب امنیت و عدالت نمی کنم. چون اگر بکنم انگار دارم شوخی می کنم.

من حتی اگر به اصلاح این آب و خاک هیچ امیدی ندارم، گردن کج کردن جلوی سفارت خانه ها و شهروند درجه دوم دنیای مدرن شدن را تحریم می کنم. وقتی این خاک به من آن قدر داده تا تخصص و مزیتی داشته باشم برای فرار و این امکان را نداده تا کارگرهای روستاییم، بچه محل های پایین شهریم، همکاران متعصب و متحجرم و همه کسانی که آزارم می دهند را یا با خودم ببرم یا حمایتشان کنم یا اصلاحشان، من به دلیل تغذیه بیشتر از این خاک و برتر شدن، خودم را تافته جدا بافته از همین خاک نمی بینم. من نامردی و خودخواهی را تحریم می کنم.

من کاغذ پاره خواندن مدرک تحصیلی را تحریم می کنم

من پروژه هسته ای را برای کشور بی آب و برق و گاز و بنزین تحریم می کنم.

من نابودی ورزش توسط آقای علی آبادی را تحریم می کنم.

من تعطیلی چاپ کتاب را در کشورم تحریم می کنم.

من خاک خوردن صحنه های اجرای کنسرت را تحریم می کنم.

من نوشتن بودجه مملکت را در دو صفحه تحریم می کنم.

من توهین و پرخاشگری به کشورهای دنیا را تحریم می کنم.

من برای این که بفهمم رایم کجا شمرده می شود و کجا نه، در انتخابات ریاست جمهوری شرکت می کنم و انتخابات میان دوره ای خبرگان را تحریم می کنم. می دانم باید کلی بجنگم و چند حوزه را بگردم تا موفق شوم این کار را بکنم. اما این کار را می کنم. مثل همیشه.

من اگر به سرطان لاعلاجی بر بخورم که کسی درمانی برایش ندارد، جلوگیری از تزریق مسکن، دریغ کردن کمی شادی برای بیمار یا همت نکردن برای چند نفس کم درد تر را تحریم می کنم. من بحث کردن با کسی که مرتب سرطان را به رخ بیمارم بکشد و دارویی در پر شالش نداشته باشد را تحریم می کنم.

من توهین به امید و اعتقاد هم وطنم را حتی اگر مخالف من باشد، تحریم می کنم

 فرجام | 7:56 PM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?