|
Saturday, March 19, 2011
ای بهارِ آرزو بر سرم سایه فِکن
تمام زمستان صبح به صبح
نگاهش کردم پرده را کشیدم, لیوان چایم را محکمتر توی دستم گرفتم یک چیزی توی دلم چنگ زد, چنگ زد, چنگ زد ... نفهمیدم چه شد ! اصلن نفهمیدم چطور گذشت روزهایی را که هیچ هم زود نگذشتند و میدانم ردشان یک جایی توی دلم شیار انداخته بس که سنگین بودند روزها و ساعتها و ثانیههای این پاییز و زمستان لعنتی ...
همخانه شاخهی پنج تا درخت نحیف و لاغر را حرس کرد . گفت اینطوری جان میگیرند و من فکر میکردم چقدر گیاه خوب است میشود, چیزی ازش برداشت تا دوباره جان بگیرد . دلِ گیاه کجاست ؟ اگر اشتباهی برش داری دوباره جان میگیرد ؟ ... برگها را با هم جمع کردیم چاله درست کرد وسط باغچه , کردشان زیر خاک تا خاک شوند دوباره . زیر برگها پامچالهای بهار گذشته سبز مانده بودند و غنچه داشتند ... بعدتر آقای گلفروش گفت پامچال جان سخت است خوب میماند, اما من میدانم به جان سختی پامچال ربطی ندارد! چیزی که نمیدانم چیست زیر خاک میتپد .
گلهای زرد امسال تا آخرین لحظه طولش میدهند و هیچکدام از آن غنچههای تُپل هنوز باز نشده , به ردیف پامچال های حیاط چند تایی اضافه شده سه گلدان پامچال هم هست برای پشتِ پنجرهی اتاق پسرک. باغچه که حرس شد انگاری نور به کف آن می رسد الان دوتا کَرت کوچولو دارد توی یکیشان پر از تخم تربچه است, دلم میخواهد تربچهها کله کنند اینبار ... تخم ریحان ها را توی گلدان ریختهایم !
صبح به صبح پرده را کنار میزنم نگاهش میکنم گاهی پنجره را باز میکنم بو میکشم گاهی هوای تازه آنقدر حالم را خوب میکند که مطمئن میشوم بالاخره رسید امرزو , همان امروزی که قرار است اولین روز از بقیهی زندگیِ من باشد , گاهی چیزی توی دلم چنگ میزند , گاهی چیزی توی دلم جمع میشود و سر باز میکند چیزی که بدیهی است این است که هنوز دل سر جایش است این خبر خوبیست... باغچه ام منتظر بهار است , زودتر از همه جای این خانه آمادهی آمدنش شد, رسم طبیعت نو شدن است, میآید خودش را جا میکند, کاری به کار چیزی ندارد. این همه سال آمده سخاوتمندانه با خودش سبزی آورده چه منتظرش بودهاند و چه نه ! میآید به وقتش هم جمع میکند میرود و باز دوباره میآید نه خسته میشود نه کم میآورد. قدمش مبارک , دل به دلش میدهم بلکه یادِ من هم بدهد این همه سخاوت و سرسختی را .
|
|