آلوچه خانوم

 






Monday, June 11, 2012

فاصله‌ی دوم تا بیست و دوم خرداد هشتاد و هشت است , وارد مهمانی جمعِ صمیمیِ چند زن و مردِ بین چهل تا شصت ساله می‌شوم , آدم‌هایی که دهه‌ی شصت مثل صاعقه وسط زندگی , دنیا و روزگارشان فرود آمده . دستنبد سبزم را چپ چپ نگاه می‌کنند , از این سبز سیدی هیچ دل خوشی ندارند . دست آخردر میانه‌ی مهمانی یکی‌شان مودبانه می‌گوید درش بیاور لطفن , عوضی آمده‌ای, اینجا جایش نیست , حال من / حال ما بد می‌شود . درش می‌آورم و می‌گویم " چشم , اما یک چیزی را فهمیدم !" می پرسد چی ؟ می‌گویم اسمش دموکراسی‌ست , احترام به باور دیگران هست هر چه که هست هرچه که نیست از مسیر تو و رفقایت قطعن به آن نمی‌رسیم . یک‌هو جا می‌خورد , ما‌بقی آن مهمانی به توحیه می‌گذراند, مرغ من اما یک ‌پا دارد , بد جایی بدگیری داده و من دلم گرم است و آرام به آن چه روی دستنبدم نوشته " آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / با دوستان مروت با دشمنان مدارا " نشانش می‌دهم , می‌گویم انتخاب من همین است , مدارا , بدون عصبانیت , بدون گوشت تلخی , بدون نگاه از بالا , بدون زهر پاشیدن , مدارا و گفتگو ! من به این دوتا ایمان دارم ... گفت حرفم را می‌فهمد , گفت دلش برای معصومیت من و ما می‌سوزد , گفت سگ زرد برادر شغال است , شاید هم گفت دم سگ را هفت سال گچ بستند باز کج بود, درست یادم نیست , من هم گفتم حرفش را می‌فهمم , او یک‌بار به راه خودش رفته , بگذارد من هم به راه خودم بروم , شاید یک جایی به هم برخوردیم ...

ما به هم برخوردیم , توی خیابان ! هم را ندیدیم بعدترها گفت اولش از سر کنجکاوی سرک کشده بود توی زنجیره‌ی شمال تا جنوب شهر , بعدش توی خیابان آزادی , فکر می‌کنم آخرش پای صندوق نرفت, اما فردای بیست و دوم بجای اینکه آفتاب صبح بیست سوم درنیامده با طلبکارترین لحن دنیا بگوید " دیدید گفتم ؟ " توی خیابان مثلِ ما , دنبال رای ما می‌گشت , رای ما را قبول نداشت اما خودِ ما را باور کرده بود .همیشه فکرمی‌کنم این‌ بزرگ‌ترین داشته‌ی ما از آن خرداد خروشان است .

روزهای اول خرداد مثل خاطرات خوش یک ماه عسل شروع می‌شود , پر از خاطره‌ی امیدها , آرزوها , زمزمه‌ها , عشق‌ها و زندگی‌هاست , بیست و دوم به اوج می‌رسد , چند روز پایانی مثل هتک حرمت در ملا عام است , یا نه مثل خیانت است , استیصالی توی خودش دارد که به سی‌ام که می‌رسی مچاله‌ات می‌کند, , خرداد زهرِ عسل است , خرداد که می‌شود پر از کلمه می‌شویم . طوری که گاهی فکر می‌کنم مردم کجای دنیا خاطرات وقایع سیاسی روزگارشان این‌طور عاشقانه می‌نویسند ,

می‌دانی ؟ خرداد, روزگارِ وصلِ ماست . در اوج درماندگی حتی , با هم بودن‌هایمان را یادمان می‌آورد . یک عالمه عکس دست جمعی برایمان مانده که تویشان امید موج می‌زند , حتی اگر سال‌مرگ عزیزانِ مادرانِ عزادار را توی خودش داشته باشد .

 AnnA | 6:35 PM 








Tuesday, June 05, 2012

دستش را گرد کرده دور گردنم و از آن لبخندهای پهن می‌زند که یعنی خیلی سرخوش است. رسیده‌ایم به همه‌ی عشق و حال‌های مردانه‌ی پدر و پسری به لطف تمام شدن مدرسه‌اش و تعطیلی‌ام. بعد آشپزیِ دونفری کتاب پسر لاغرویش را خوانده و یک کتاب هم با هم خوانده‌ایم و وقت شب بخیر است. خیلی بعد از وقت شب بخیر حتی. اما انگار نمی‌خواهد امروز را تمام کنیم. انگار می‌داند که من هم. می‌گردد دنبال یک سوژه‌ی کارآمد و رندانه و پیدا می‌کند: خاطره‌ی بامزه از کوچولویی‌هات میگی؟ قبل‌تر گفته بودم از تا حد غش فوتبال کردن و لباس مهمانی را یک دقیقه‌ای خاکی کردن و یواشکی سر یخچال رفتن‌ها را. خنده‌های صدادار می‌کند از کشف ناباورانه‌ی شریک جرم برای کودکی‌ کردن‌هایش. شروع می‌کنم به گفتن و دستش محکم‌تر می‌شود به گردنم.
نه ساله بودم ... یعنی هم سن من؟ ... یعنی هم سن تو. توپ چرمی می‌خواستم ... چرا پدر جون برات نمی‌خرید؟ ... پدر جون بی‌مناسبت چیزی نمی‌خرید. یا تولد یا جایزه‌ی معدل. تولد و جایزه‌ی معدل هم هیچ کدام به تابستان نمی‌رسید. نقشه کشیدم پول دربیاورم. با کاغذهای رنگی و حصیر و سوزن فرفره ساختم. اما خریدار نداشت. فرفره‌ها را بستم به دوچرخه‌ام و پازدم و همه دل‌شان خواست وقت پا زدن فرفره‌ای جلوی دوچرخه داشته باشند و فرفره‌ها را فروختم... آخه فرفره درست کردنم کاری داره؟ ... من کاغذ رنگی داشتم و فرفره‌هایم خوب می‌چرخیدند... ولی بابایی خوب کلکی زدیا ... برایش تعریف کردم وجین کردن علف‌های باغ و از پدر مزد گرفتن را هم. چند قصه‌ی دور و نزدیک را در هم پیچیدم تا رسیدم به خریدن توپ چهل تکه سفید و سیاه. بعد تعریف کردن روز اول که دلم نمی‌آمد زیرپا بیاندازمش. بعد آن شوت بلند و پاره شدن توپ سیاه و سفید و چهل تکه با سیم خاردار و صدای سوت تمام نشدنیِ ترکیدن توپم را. دستش به گردنم فشار آورد و بی هوا داد زد آخ!
 ناگهان فهمیدم چه بر سرم آمده. پسرک آمده بود توی خاطرات کودکی من. کنارم نشسته بود و راه می‌رفت و فرفره می‌ساخت. توپ چرمی سفید و سیاه نو را سفت چسبیده بود. دستش گلی بود و پیشانی‌اش عرق کرده و علف‌های هرز را دودستی بیرون می‌کشید و روی هم دسته می‌کرد. او آمده بود و همبازی لحظه‌های تار و کدرِ کودکی‌های دورِ من شده بود. حالا من مانده بودم با نفسی که حبس شده بود و صدایی که درنمی‌آمد از غصه‌ی توپ چرمی سیاه و سفیدی که صدای ترکیدنش از سالها پیش می‌آمد و خواب را بر پسرکی که همه‌ی دنیای من است حرام کرده بود. من مانده بودم و کاری که نباید می‌کردم و کرده بودم. به همین سادگی! مثل وقت‌هایی که می‌فهمم زیاد امر و نهی‌اش می‌کنم. مثل وقت‌هایی که شوخی‌هایم دلش را می‌شکند. مثل وقت‌هایی که وسط کشتی گرفتن دردش و اشکش می‌آید از دستم.
بعضی چیزها را باید دید برای شناختن. بعضی چیزها را باید لمس کرد برای فهمیدن. هر که پدرش پول‌های عیدی‌اش را برداشته این درد را می‌شناسد. اما آن که پول‌های عیدی پسرش را برداشته این درد را می‌فهمد. دنیا انگار پر است از بهانه‌ برای عشق و درد. عشق داشتن یا درد داشتن. پدر داشتن یا نداشتن. پدر بودن یا نبودن. پدر خوب داشتن یا نداشتن. پدر خوب بودن یا نبودن. شما می‌شود پدر نباشید چون نمی‌خواهید باشید، چون نمی‌توانید باشید، چون قرار نیست باشید. اشکالی هم ندارد. منظور من چیز دیگری است.
بعضی چیزها را هر کاری کنی پیش‌داوری دارد. عاشق شدن، ازدواج کردن، بچه داشتن، پدر و مادر شدن. این‌ها خواهی نخواهی هر کس را یاد تجربه‌ی خوب یا بد یا داشته یا نداشته‌ی خودش می‌اندازد. کاری نمی‌شود کرد. من فقط می‌شود سعی کنم منظورم را بگویم. که پدر بودن سخت است، همان قدر که شیرین است. این سخت بودن مزاحم سختی‌های دیگر هم نیست. مثل سختی مادر بودن یا پدر نبودن یا هر سختیِ دیگری. من فقط خواستم از تو که روزهای پدر یادت می‌افتد پدر خوبی نداری یا نداشته‌ای خواهش کنم او را ببخشی. این را نه به عنوانِ پسری که پدرش عیدی‌هایش را برداشته، که در جای پدری که عیدی‌های فرزندش را برداشته می‌خواهم. در جای پدری که همه‌ی زورش را می‌زند تا پدر بدی نباشد و فهمیده چقدر سخت است. می‌فهمم که پدرها را گاهی نمی‌شود فهمید. اما امیدوارم همیشه بشود بخشید. پدرهای‌تان را ببخشید لطفن! حتی اگر بلد نیستند شما را بفهمند و داشته باشند. حتی اگر دیگر نیستند و بلد نبوده‌اند. پدر بودن کار سختی است. شما مسئول پرنده‌ی کوچکی هستید که یک نسل جلوتر از شما می‌پرد. بزرگ‌ترین تاوان پدر خوب نبودن، همین پدر خوب نبودن است. همین برای کودکش قهرمان نشدن. لطفن پدرهایی که نتوانسته‌اند خوب باشند را هم ببخشید. چه هستند، چه نیستند. حتی یک روز بعد از روز پدر.
ممنون!

 فرجام | 11:37 PM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?