میترسم ؟ میترسم . ربطی هم ندارد به اینکه ادای نترسیدههای خوشبین ، امیدوار، بد... بخت ، ناامید را درمیآورم یا نه . یکهو وسط یک جماعتی قرار گرفتهام، شدهام آن آدم برنامهریز برای خوشیهای اندک، برای کنار هم نترسیدن، آنکه اجاقش همیشه گرم است. که نمیدانند این اجاق نیست ، دل است، گرم به نفسهای نوجوانی که صبحها صدای آلارم موبایلش را نمیشنود و عصرها دستهی پیاسفور دست گرفته با عصبانیت از شلیک به هدف نرسیده یا توپی که به تیر افقی دروازه خورده پشت خط روی زمین آمده ، با ضرب و عصبانیت از سینه بیرون میدهد .
میترسم . میترسم ؟ زندگی خیلی از این ترسناکتر بوده . از چی میترسی آنا؟ تازه دستی نامرئی آن یک مشت ماهیچهی تپنده را تنگ نگرفته، فقط باید بگردم پاکتم را پیدا کنم که یک روزی با خط خرچنگ قورباغه دبستانی برایم لیست کرد و دست آخر چسب زد و گفت " یادت باشه آنا ... هر وقت لازم شد بازش کن" سه سال پیش همینروزها، هنوز صدایش دورگه نشده بود و من مات نگاه کردم که راستی راستی خودم زاییدمش ؟ ... به به، چه قشنگ !