او برای من عین بزرگواریست
او طاقت است و تحمل
او خود رفاقت است
او طاقت است و کوتاه نیامدن
او اسطورهی صبر است
او طاقت است
او بزرگ است و بزرگوار
او طاقت است
او تلاش است , کم نیاوردن است
او طاقت است
او مادر است
او طاقت است
او , اوست !
او جنگجوی عاشق است
او طاقت است
دوربین توی دستم, یک به یک مهمانهایش را توی قاب دارم , ما چند نفر را خبر کرده آخرین شب پنجاه سالگیاش را کنارش باشیم . حالا مهمانها دارند یک به یک میگویند او برایشان کیست ؟ شبیه چیست !
یکی درمیان مهمانهایش میگویند او شکل طاقت است و من یکی درمیان دلم کش میآید بابت چیزهایی که او تاب آورده , از روزگاری که همه چیر را برایش طوری چید که یا باید طاقت میآورد , یا باید طاقت میآورد, یا باید طاقت میآورد .
طاقت آورد وقتی نگاه مصمم مردهای همخونش سه تا قاب شد روی دیوار ! طاقت آورد وقتی یک ردیف دیگر از توی قاب نگاه میکردند , اینبار مردانی که همخون پسربچههایش بودند , طاقت آورد جنگ با زندگی برای دوام آوردن را , کم نیاورد ساختن از هیچ را ... خیلی چیزها را طاقت آورد . آنقدر که وقت آخرین شبیخون طاقتش تمام شده بود ...
سنت شکسته بود , نخواسته بود که تنها بماند, نشد اما , نمیشد , جور درنمیآمد , قابل پیشبینی بود , هرچه که بود هر چه که هست ... طاقتش دیگر تمام شده بود , فهمیدن اینکه طاقتش تمام شده برای دیگران همانقدر غیر ممکن بود که برای خودِ او , آن باختن آخر ! من دیده بودمش وقتهایی که زیر بار " نمیشود"ها نمیرفت , میفهمیدم این را بگذاری کنار پر شدن پیمانهاش , همین میشود که شده , منظرهای دور از او . تلخ بود اما حقیقت داشت , او داشت وا میداد همه چیز را , دقیقن همه چیز را .
اما او زیر بار " وا دادن " هم نرفت , طول کشید , خیلی طول کشید اما زیر بار نرفت . دیشب شبیه خودش بود , خودش, بعد از پشت سر گذاشتن خیلی چیزها , میان سه مرد جوانش میرقصید , گیرم بغض غریبی گلوی همه , حتی خودش را فشار میداد , او کمر راست کرده , بانوی اردیبهشت کمر راست کرده این بهترین خبر این بهار است ,