آلوچه خانوم

 






Monday, March 11, 2024

گلی ترقی فقط و فقط داستان کوتاه پدر را دوبار نوشته، در خاطرات پراکنده نوشته و منتشرش کرده ،  در دو دنیا وقت انتشار بازنویسی کرده. وسوسه‌ی زیاده گویی چیز غریبی‌ست، حتی گلی ترقی نتوانسته از آن صرف‌نظر کند. 
 پدر اما   اتفاق نادری در داستان کوتاه فارسی‌ست. جتی طرح جلد کتاب دودنیا تصویر گلی‌ست کنار پدر. آقای ترقی پدر بیژن و گلی هیج ربطی به بابای من ندارد. بابای من قلب تپنده‌ی هیچ قبیله‌ای نبود، هیچ‌وقت دلمان را قرص نکرد که از فولاد است و فولاد زنگ نمی‌زند. اما یک چیزی هست که نمی‌دانم چیست و قواعد این دنیای مفروض و  نامآنوس بدون هیچ تلاش مضاعفی توی کتم می‌رود.  شاید ماهیت بودن‌ش را نفهمم . اما  فقدانش را چرا! 
پدر بخشی از" خاطرات پراکنده‌"ی  گلی ترقی‌ست، و "خاطرات پراکنده" آن‌قدر اتفاق کم‌تکراری بود  بود که شاهرخ مسکوب در یادادشت‌هایش در مجوعه‌ی "روزها در راه"،  آن را ستوده و نوشته که ؛ گلی کاری کرده کارستان.  طوری که  من ستایش‌گر گلی ترقی بعد از هزار بار خواندن و خواندن‌ش سرم را بالا گرفتم، که مسکوب هم همین‌طور فکر می‌کرده.  
چند زمستان پیش سر کلاس بی‌ربط و مربوط گلی ترقی نشسته‌ام نگاه‌ش کرده‌ام و کیف کردم،  آن هم آن روزهای سخت، زندگی‌ام از دست رفته بود  اما چنگ زده‌ بودم به نشستن آن عصرها در "اتوبوس شمیران" برای رسیدن به  کلاس، رمان اتفاق منتشر شده بود کتاب را قبل از کلاس خریدم گذاشتم پیش رویش که امضا کن ( اتفاق و باقی کارهای اخیر را دوست نداشتم )  خندید،  گفت می‌بینی چه دوقلوهای  قشنگی‌اند؟ توی دل‌م گفتم تو قشنگی. کاش نارنج / بهاره اینجا بود  حتمن به‌تر از من برایت می‌گفت چه بی‌نظیری. شاید باور می‌کردی. آخر کلاس   برایمان  گفت  یادداشت‌های فیلم‌نامه‌ی بی‌تا را پیدا کرده‌ام، کسی می‌خواندشان؟ منتشر کند؟   گفتم/همه‌ی کلاس یک‌صدا گفتیم ؛ "  ما برای هر یادادشت قدمی که رد تو از آن گذشته باشد می‌میریم . بی‌تا که جای خود دارد زن عزیز " .
.

اگر این روزها به گلی ترقی دسترسی دارید برایش بگویید من آلوچه خانوم ، آناهیتا  تمام بی‌قراری‌هایم را در هر ساعت شبانه‌روز  گره زده‌ام به خاطرات پراکنده و دو دنیا   با خوانش بهناز بستان‌دوست. مثل نوزادی که دنبال پستان مادر می‌گردد، چشم بسته و امن،  تازه دارم می‌فهمم چرا مسکوب بعد از خاطرات پراکنده نوشته گلی کاری کرده کارستان . تصویر تو در مستند مانی حقیقی درباره مهرجویی، آن جمع موافق و خوش‌گذران که سر آن کلاس برایمان می‌گفتی از چیزهایی که جایی ثبت نشده، آن شیطنت‌ها، زندگی‌ها عشق‌ها، آن به رخ کشیدن بی‌پروا  که (شما فکر می‌کنید پیش‌روئید، ما کیف کردیم در مخیله‌تان نمی‌گنجد ما چه‌قدر کیف کردیم) آن اصالت ندادن به مشتاقی و مهجوری  که ما فکر می‌کردیم کاشف فروتن‌ش هستیم، آن استغنای مزخرف که برایت پشیزی نمی‌ارزید، و متاسفانه، هایلایت محقر بودن ما بود . آن صراحت در مواجهه‌ با رازهای درون ...  
این روزها بسیار به داریوش مهرجویی فکر می‌کنم  انگار چیزی به‌قلبم نیشتر می‌زند. که دایره کلمات‌م پیرامون رنجوری و فقدان جا باز کرده‌اند! غیابی که توضیح دادنی نیست، اما هست، متجاوز و آزارنده،  چه خوب بود که همسایه‌ات بود در آن آپارتمان امانیه.  چه خوب که ما از  پس و پشت دریچه‌ها، آن شیطنت‌ها، زندگی‌ها را دیدیم. حتی اگر تاکید شده باشد هیچ‌کس در خانه‌ی شمیران به رفتن و مردن آدم‌ها فکر نمی‌کند، حتی اگر قرار باشد فولار زنگ نزند و .... بزند .  


پ.ن: این نوشته را هرچه بالا پائین می‌کنم بی‌سامان و گنگ است، نه زورم می‌رسد درست‌ش کنم نه دل‌م می‌خواهد حذف‌ش کنم. همین‌طور بی‌شکل می‌گذارم باشد. 

 AnnA | 12:52 AM 








Monday, March 04, 2024

شد سی سال، در حالی که ربطی به آن موجود سی‌سال پیش ندارم، در عمق جان‌م همانم. همان‌قدر مشنگ، همان‌قدر ساده، حتی بعد از حادثه‌ی برج و کبوتر. شکوفه‌های روی تن درختان درکه‌ نوروز آن‌ سال به چشم‌م، مثل آذین درخت کریسمس غریب و نامربوط‌اند حتی اگر درد  آن جوشش را در آوندهایم مثل  آن دختان به شکوفه نشسته یادم مانده‌باشد. 

 AnnA | 8:16 PM 








Wednesday, February 14, 2024

چند روز است می‌گویم یادم باشد گل بگیرم،  خانه را قدری فقط قدری سابیده‌ام  شیشه‌های ریز و درشت باریک و و بلند را برای گل بیرون گذاشتم. به روی خودم نمی‌آورم هر وقت هوا پس است دل‌م توی خانه گل می‌خواهد که مثلن روی اوضاع کنترل دارم. مثل آن سال که کسب و کار خانگی‌ام یک‌هو سفارش دهنده‌اش را بدون هیچ دلیل موجهی از دست داد و من مانده بودم و حوض‌م. هی گل می‌خریدم از سر بیچارگی. همه‌ی رنگ‌های موجود آنمان را گرفتم آن‌سال توی شیشه‌های باریک و بلند و کوتاه روی پیش‌خوان آشپزخانه، کنار تلوزیون ، میز تحریر بارید، همه جا گل می‌چیدم. سال بعدش منظم حقوق نمی‌گرفتم. بین ماندن و رفتن از این بیمارستان تازه تاسیس مردد بودم، هفت‌سین‌م مثل سنگ‌ قبر یک تازه درگذشته پر از گل بود.  
این بار از روزی که روی همه‌‌ی قشنگی‌های زندگی پیش رو گردن‌م هم  اعلام استقلال کرده، می‌خواهم گل بخرم. ظاهرن  عوارض شناسنامه غیر قابل انکار است. باربد اما معتقد است من دارم تخت گاز خودم را برای کار به مصرف می‌رسانم. بخش تلاش معاش کار را حاشیه فرض کرده برایش از این‌که این تعاملات انسانی را دوست دارم، مزخرف بافتم. فقط این قسمت‌ش راست بود که بزرگترین ظلمی که در حق خودم کرده‌ام آن خانه‌داری داوطلبانه بود. 
داشتم می‌گفتم؛   امروز  آن‌قدر این جان فرسوده بد قلقی کرد که  وقت رفتن یادم ماند گل بگیرم. از گل‌فروش کنار خیابان نرگس گرفتم با کوکب سفید. یادم آمد به خودم قول داده بودم تعطیلات سفر بروم. گویا نمی‌شود. یادداشت کردم یادم بماند قبل از شروع  تعطیلات امسال خانه را پر از گل کنم. 

 AnnA | 4:44 PM 








Friday, February 02, 2024

پای این عکس نوشته‌اند؛  تصویری از افتتاحیه‌ی جشنواره فیلم فجر امسال. 
بیست و دوی بهمن هزار و سی‌صد و هفتاد ما از شش صبح  جلوی سینما آزادی صف کشیدیم برای بانوی داریوش مهرجوئی. فیلمی که می‌دانستیم توقیف شده. اختتامیه هم شب قبل انجام شده بود، بانو جایی در نامزدها و برنده‌ها نداشت، مسجل بود کنار گذاشته شده. اما ما صف بسته بودیم. عصر بعد از بیش‌تر از ده ساعت ایستادن در سرمای بهمن ماه آن سال‌ها نرگس بنی‌اعتماد را نشان‌مان دادند. فیلم درخشان  برنده‌ی سیمرغ به‌ترین فیلم‌نامه‌ی آن‌سال. 
ما چرا برای فیلم توقیف شده صف بسته بودیم؟  ما چرا همیشه منتظر تکه استخوانی که سمت‌مان پرت کردید با متنانت، صبوری کردیم؟ چه مرگ‌مان بود؟ چرانمی‌فهمیدیم هر کاری می‌خواهید با ما می‌کنید و ما  صف بسته‌ایم و داریم به جشن پیروزی انقلاب‌تان اعتبار می‌دهیم. مثل هزار و یک صفی که بعدتر پای صندوق‌های رای‌تان بستیم به خیال‌ خودمان جایی جمع شده‌ایم تا فاصله‌ی خودمان را از خواست و انتخاب و منویات شما، به رخ بکشیم. هاه! ما معصوم‌های ساده و طفلکی نمی‌دانستیم داریم برابتان اعتبار می‌خریم. می‌گفتند و نمی‌فهمیدیم، فکر می‌کردیم شما را به عنوان واقعیت موجود پذیرفته‌ایم و در تلاشیم به زبان آدمیزاد با شما گفتگو کنیم ، به نتیجه‌ای به نفع دو طرف برسیم. گفتگو با شما!!!! دیر فهمیدیم، اما بالاخره فهمیدیم  بدون ما هیچی نیستید، مثل این عکس. بی‌قاعده. دور از مناسبات و قواعد رویدادها‌ی این‌چنینی. صندلی پرکن. حتی بلد نیستید تن سیاهی‌لشکرهایتان رخت غلط‌انداز کنید. 
  

من یکی خودم را بابت هیچ‌کدام از آن صف‌ها‌یی که معتبر کردم، نمی‌بخشم. 



 AnnA | 1:20 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?