روز چهارم جنگ، همون وقتی که همه داشتند جمع میکردند و از شهر میرفتند با دو نفر قرداد بستیم، یک کارشناس مامایی و یک کارگر خدمات با آدرس خونههایی بسیار دور از بیمارستان. روز جمعه که پرنده پر نمیزد، مرد جوانی تو خیابون بهار، بساط پهن کرده بود تیشرت بچگانه میفروخت که البته کسی نبود بخره، یه کم جلوتر زنی دستمال آشپزخانه میفروخت، دیروز پیرزنی چاهار جفت جوراب دستش بود و اصرار که بخرید. امروز مرد سالمند رانندهی تاکسی تلفنی، با این وضعیت اینترنت و مسیریابهای خارج از دسترس، آدرس مبدا منو پیدا نمیکرد نگران بود لغو کنم. بهش اطمینان دادم منتظرش میمونم و آدرس پستی براش فرستادم و تلفنی بالاخره فهمیدم کجاست، تونستم راهنماییش کنم بعد از ۱۳ دقیقه پیدام کنه.
بخش بزرگی از مردم این شهر صبح به صبح نونشونو باید از کف این خیابونای خلوت و داغ دربیارن. ترسناکه. متولی وضعیت جنگی رو به رسمیت نمیشناسه، هیچ بستهی حمایتیای در کار نیست. پناهگاهی پیشبینی نشده، رها شدیم به حال خودمون، اخبار چک میکنیم، با فیلترشکنها کلنجار میریم. همین یک فقره که میتونه آسودگی خیال بیاره هم دریغ شده. مثل اعضای یک خانوادهی بدسرپرست، میدونیم برای بقا باید خودمون یه خاکی به سر خودمون بریزیم. حواسمون به ریزترین جزئیات احتمالی باشه. کولهام شده مثل کیف هرمیون اول کتاب هفت هریپاتر. غضهی مردمان بیپناه این شهر داره نصفم میکنه، زورم فقط میرسه برای گربههای کوچه غذا بپزم. خواهرم قدری آرامبخش حیوانات بهش اضافه میکنه بلکه کمتر از سر و صدا بترسن. شبها دیگه رد میدیم میزنیم به بیخیالی. تا کی؟ تا کجا؟