Friday, November 01, 2002
زن خيلی خوب می دونست چشه ...ولی حتی برای خودش هم نمی تونست توضيح بده !اين ديگه نوبر بود. مرد خيلی خوب می فهميد که زن يه چيز خيلی بديش شده ! ولی اصلا" نمی فهميد چرا؟حتی يه جورايی عصبانی می شد که چرا؟ و اين ديگه خيلی افتضاح بود! هر دو شون می دونستند بايد جلوی يه اتقاقی رو بگيرند اما هيچکدومشون نمی دونستند چه طوری و از اين ديگه بدتر نمی شد.... زن ديگه درمانده شده بود . انگار ديالوگهای نقشش رو فراموش کرده بود و يکی بايد بهش تقلب می رسوند .مرد باور کرده بود که اتقاقات خيلی بدی درون زن افتاده . زن نفهميد که چقدر حال و روزش عجيب و غريب بود که مرد اينطور يه دفه جا عوض کرد. انگار فهميده بود که زن شايد برای اولين بار می خواست يک نفر اينطوری مواظبش باشه . ...مراقبش باشه ...باهاش باشه ...يه جور همراهی خاص انگار که اون دوتا داشتند باهم مرحله ای رو پشت سر می ذاشتند....نوع ديگر ی از زندگی رو تجربه می کردند .....تجربه ی غريب و شيرينی بود. اين همراهی اينقدر خاطره انگيز بود که از ذهن زن نمی ره حتی اگه اين مدل زندگی فقط 3 روز طول کشيده باشه