آلوچه خانوم

 






Saturday, November 23, 2002

خيلی کوچولو بودم .شايد همش 3 سالم بود.موهای فرفری ام رو که خيلی هم بلند نبود, برام دو گوشی می بستند. يه سارافون سرمه ای داشتم که روی سينه اش دو تا گيلاس تيکه دوزی شده بود. گيلاس ها قرمز نبودند . چهار خونه قرمز وسفيد بودند. اونها خوشگلترين گيلاس های دنيا بودند. می دونستم بچه ها بزرگ می شن و لباس هاشون بهشون کوچيک می شه بخاطر اون گيلاس ها هم که شده , دوست نداشتم هيچوقت بزرگ بشم . آدم برزگ های دور و برم یا همش دردسر درست می کردند. يا اينکه داشتند دردسرهايی رو که آدم بزرگ های دردسر درست کن, درست کرده بودند, راست و ريست می کردند پس با اين حساب بزرگ شدن چنگی به دل نمی زد. اگه بزرگ می شدی نمی تونستی روی زانوهای عمو بشينی. اگه بزرگ می شدی ديگه از قصهء تکراری هرشب بابا که اينطوری شروع می شد يه زريه بود که اسمش بود زری ! خبری نبود ... جدی از کی اين قصه بايگانی شد ؟ بزرگ شده بودم ؟ نه ايکه هيچوقت نخوام بزرگ بشم ها ! مثلأ وقتی خرابکاری می کردم ... کاری می کردم که می گفتند آبرومون رو بردی . دلم می خواست آدم بزرگ باشم ولی آخه من کاری نکرده بودم ! اينکه تو خونه دوست بابات دوتا برش هندونه بیشتر بخوری و بابات مجبور باشه دم در منتظر بمونه تا هندونه خوردن تو تموم بشه , خيلی بی آبروئيه ؟ خب اون موقع می گفتند هست و من اون موقع دلم می خواست آدم برزگ باشم که بیخودی دعوام نکنن . اونهمه خودشون کارهای بد بد می کردند هيچی نبود. ..... بزرگ ؟ چقدر بزرگ ؟....... یو هو اتقاق اقتاد , یادم نمی ياد .....فقط یوهو متوجه شدم که خيلی وقته ديگه برام قصه زری کوچولو تعريف نمی کنند . شايد اين اولين نشانه بزرگ شدن بود که بهم اعلام شد, ولی من اين نشونه ها رو زودتر حس کرده بودم . از وقتی که شکم مامان هی بزرگ و بزرگتر می شد و می گفنتد : خب حالا چی می خوای ؟ چون تو خواستی تنها نباشی ...... و من یادمه که از پشت عينک ( آخه من عينک هم می زدم ) با چشم های گرد و ..... که لزومی نمی بينم اينجا توضیجش بدم فکر می کردم که چرا دروغ می گن؟ من کی همچين چيزی خواستم؟ . تازه ازشون می پرسیدم ی دل مامانها چطوری بچه داره ؟ دروغکی یه چيزهایی سرهم می کردند . آخر می انداختنش گردن خدا . حالا همش خودشون می گفتند دروغگو دشمن خداست بعد به من توی یه روز 2 تا دروغ گفته بودند . ..... شرم آور بود مگه نه ؟ داشتم می گفتم ...... بهم نگفتند ولی قشنگ اينو حس می کردم که از وقتی که قرار شد یکی کوچولوتر از من بياد من ديگه برای خودم خانومی فرض می شدم ....... ولی دفعه بعد به خاطر یک چيز بی خودی ....چه می دونم چی! ... مثلآ تميز نگه نداشتن لباسی که تنم بود توی مهمونی بازم موجب بی آبروئی شده بودم .... بازم همون بساط سابق و من ديدم اينطور بزرگ شدن ها هيچ فايده ای به حالم نداره . بازم همش یه عده آدم از من بزرگ تر بودند که می تونستند تشخیص بدن کارهای من درست هست یا نه و حتی دعوام کنن . یادمه یه وقت هایی فکر می کردم جای کی باشم بهتره ؟ خاله ها ؟ ...... نه ..... هرکدومشون بلاخره يکی پيدا می شد ازشون بزرگتر باشه .... حتی مامانم هم نه . دردسر زياد داشت, زحمت مامان بودن زياد بود . جای بابا هم نه .... تو اداره رئيس داشت ... تازه مامان هم بود. جای شهلا جون (مربی مهدکودکمون) هم نه چون يه بچه لوس و ننرداشت من اصلأ دلم نمی خواست مامان اون باشم ... جای عمو هم که اصلأ . عقلم اينقدر می رسيد که اگه جای اونی که خيلی دوست داری باشی . اون وقت ديگه کی رو دوست داشته باشی ؟ ....... خلاصه نمی دونم از کی واقعأ بزرگ شدم. یعنی انگاریک مقطع زمانی رو به کل گم کردم فقط یادمه راست راستکی دختر بزرگی بودم . یادم نيست که کی داشتم قد می کشيدم , قثط یادمه که یک دفه ديدم که قد مامانم شدم . لباسهامون به هم می خوره . کفشهامون یک اندازه است ولی بازم ...... خوب درس نخوندن من مایه بی آبرویی بود ... حالا اين هيچی! اينکه دوست نداشتم دامن بپوشم و هميشه شلوار پام بود قبل از هر مهمونی اونقدر موضوع خوبی برای دوره کردن بی آبرويی های تمام زندگی من بود که به هيچ عنوان اين فرصت رو از دست نمی دادند...... جدی می گم ها ! باور کنيد ...... بعد تر ها که خيلی بزرگتر شده بودم می خواستم دنيا رو اون طور که خودم می خوام ببينم و همونطور روش حساب باز کنم . اينها ديگه کاملأ تو محدوده روابط شخصی من و دنيا بودند, فکر می کنم ديگه انقدر بزرگ شده بودم که اينجور چيزها رو بفهمم و لی بازم شرکت نکردن توی امتحان کاردانی به کارشناسی که اصلا يک افتضاح خانوادگی بود ..... همين الآن تو اين سن و سال اگه مثلا جلوی فلانی مشروب بخوری زشته ........ خلاصه ......ولش کن ..... می دونی آلوچه خانوم ؟ اصلأ نمی ارزيد که اون سارافون با اون دوتا گيلاس درشت خوشگل دیگه اندازه ات نباشه ....رو دست خوردی .... تو که فکر نکرده بودی حال قراره چه خبرها بشه.... نکنه فکر کرده بودی ؟ .... شايد اگه تو بزرگ نمی شدی ..... شاید اگه همه چيز همون ريختی باقی می موند.... اگه می شد زمان رو متوقف کرد و تو همونقدر کوچولو باقی می موندی الآن عمو هم بود..... اصلآ اون سارافون سوغاتی عمو بود ..... ببخشید باز آذر ماه شد و زد ه به سرم ...

 AnnA | 5:13 PM 






Comments:
زیبا بود بقیه مطالب رو هم دارم می خونم جالبه که بعد از این همه سال هنوز دارید توی این وبلاگ مطلب می زارید و جالب تر اینه که مطالبی که اولین بار گذاشته بودید حال و هوای اون روزهای اولی که وبلاگ نویسی شروع شده بود رو می رسونه

موفق باشید
 
Post a Comment






فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?