|
Monday, November 25, 2002
داره بارون می یاد! پنجره رو یک کوچولو باز گذاشتم . به وضوح می شه بوی اونو حس کرد . بوی غريبيه . از اون بوهایی که همیشه به ياد آدم می مونه ها ولی بازم حس کردنش ذوق زده ات می کنه ... پرده ها رو کنار کشيدم که بهتر ببينمش , قطره های درشتش با ضرب به شيشه می کوبند و سر می خورن ميان پايين . اينجور وقتها دلم می خواد خونه ام تميز , یه جور غذای داغ مثلأ عدسی روی گاز در حال جوشيدن باشه . خودم هم بشنينم کنار بخاری و هی چايی بخورم . هی دوباره چايی بخورم . کار مونده ای هم نداشته باشم که بخوام نگرانش باشم . اما وضعيت کاملأ طور ديگه ايه: الآن توی خونه ام شتر با بارش گم می شه . ( یا به قول رشتی ها انگاراينجا شکم خرس ترکيده و همه چيز در هم برهمه ) از صبح يک استکان هم چايی نخوردم , دو روزه توی وبلاگم هيچی ننوشتم و دلم به شدت شور می زنه . نمی دونم چرا ! از پريشب که ساعت 3 بعد از نصفه شب از خواب پریدم نگرانی عجيبی باهامه که فکر می کنم کم کم داره توی صورتم هم می یاد . برای اينکه دست از سرم برداره و حواسم رو , روش متمرکز نکنم از صبح ديروز خوندن کتابهای هری پاتر رو شروع کردم . نتیجه اين شد که تمام ديشب خوابهای عجيب و غريب ديدم . می دونم ايشاالله خيره .
***
می دونم که بارون قشنگ و به موقعيه . می دونم امروز همه وبلاگشهری ها هپروتی خواهند نوشت . نمی دونم چرا ولی به چشم من بارون دلگيريه و هر چقدر سعی کردم روز رو با روحيه و متفاوت شروع کنم , بلکه اين حال دست از سرم برداره تا حالا موفق نشدم.... وای کارهای کلاس فردام هم همينطوری مونده من برم
|
|