|
Tuesday, November 12, 2002
نه اينکه بخوای فکر کنی حرفهای آلوچه خانوم ته کشيده ها ! دوستم راست می گه . بايد يه برنامه درست و حسابی داشته باشم . اينطوری نمی شه آلوچه خانوم ! آخه من يه جورايي اين روزها ملنگولم . خب می گم :يه چند ماهی خيلی مزخرف گذشت . عين برق و باد . روزهای بد , سريع می گذرند. نمی دونم کدوم آدم ديوونه ای گفته وقتی خوش می گذره, زود می گذره ؟ انگار که عمرت داره تند تند هدر ميره . يوهو چشم وا می کنی می بينی : ای بابا ! چه طور اين همه مدت اين ريختی گذشت؟ من که آدم اين ريختی زندگی کردن نبودم . يه چند روزيه روزهاش داره قد 24 ساعت می گذره . انگار که نفسهات عمق داره . باهاش اکسيژن می ره تو ريه ! قلبت سر جاش می زنه . نه جاش تنگه که بخواد خفه شه, نه اونقدر گل و گشاد که انگار معلق بين زمين و هوا با هر ضربه اش حالت رو به طرز چندش آوری به هم بريزه . خلاصه که آلوچه خانوم حالش خوبه! اونقدر اين چند روز آفتاب ومهتابش سر جاشون بودند که روزهاش طولانی بود که انگار عمريه همين ريختی بوده . انگار هيچوقت طور ديگه ای نبوده ! اونقدر که اون دوستی که 5/8 ساعت با ما اختلاف زمانی داره ازپشت صفحه مانيتور دور سرش صدقه چرخوند وگذاشت کنار . آلوچه خانوم خودتو چشم نکنی يه وقت ؟ حالا می مونه اين صفحهء بنفش
|
|