|
Monday, December 02, 2002
اگه درست يادم مونده باشه توی فيلم پرنده خارزار پدررالف (کشيش کاتوليک ) به سئوال مگی , دختری که تازه بالغ شده بود و هيچی از این قضایا نمی فهميد و می خواست بدونه بچه ها چطوری بوجود می يان اينطور جواب داد . زن و مرد , يک جوری بهم نشون می دن همديگه رو دوست دارند, که خدا خوشحال می شه و به عنوان پاداش اين خشنودی بهمشون بچه ميده .
***
انگار من ديروز روی اون صندلی ننشسته بودم و سوزن اون سرنگ با اولين امتحان توی رگ دست من نرفته بود . انگار اين صحنه رو از دور ديده بودم . مثل اينکه دوستی رو همراهی کنی و قرار باشه که مواظبش باشی . انگار خودم , دوستم بود که قرار بود همراهش باشم و مواظبش باشم و اونقدر اين حس قوی بود که همه دغدغه ها و دلشوره ها ازم دور شد و باخيال راحت داشتم می خوندم که هری و هرميون چطور زمان رو به عقب برگردوندند تا زندانی فراری آزکابان رو نجات بدن !!! اونقدر ازم دور بود که اگه جای سوزن روی دستم نمونده بود فکر می! کردم اصلآ هيچوقت اونجا نبودم وانگار اين تنها فريم باقی مونده از يه خواب دم صبح بود حتی الان ....انگار قرار نيست اين مراحل رو من طی کنم . قوه تخيلم هيچ وقت نتونسته بود منو توی اين نقش مجسم کنه ... و حالا انگار آدمی که خيلی خوب می شناسمش مرحله مهمی از زندگی اش رو پشت سر گذاشته و من قراره باهاش باشم . تا بتونه حس هاشو برای من توضيح بده . شايد اينطوری بتونه سر از حس های خودش در بياره .... شايد اينطوری بتونم سر از حس های خودم و اين فرآيند در بيارم . بايد به خودم نزديک بشم . شايد اينطوری بتونم خودم رو توی اين قالب باور کنم ..... عجيبه ! کمتر اتقافی رو اينقدر راحت باور کرده بودم ....فقط خيلی ازم دوره .....
***
تا حالا خبرهای مهمی رو بهش رسونده بودم .اما هميشه می دونستم که اين لحظه تا ابد يادم می مونه . خيلی وقتها فکر کرده بودم که اگه يه روزی قرار باشه همچين تصميمی بگيريم و بعد واقعأ اين اتفاق بيفته چه جوری بهش خبر می دم ؟ مطمئن بودم که اين کار رو با يه جور هديه که اين خبر رو توی خودش قايم کرده انجام می دم . به تمام نشانه های و یادگاری های که عمرشون به قدمت اين دوستی بود فکر کرده بودم ..... اما در اون لحظه ساده ترين کار ممکن رو انجام دادم . رفتم محل کارش , می خواستم غير مستقيم اما طی يک جمله کوتاه اين خبر روبدم . دلم می خواست فقط بهش می گفتم سلام آقای پدر ..... اما اون لحظه تنها لحظه ای بود که باور کردم من همراه دو نفر آدم نيستم . يکی از اون دوتام . وقتی يکی از اون دوتا آدم باشی که خدا به عنوان پاداش اين همه دوست داشتن, بهشون بچه داده و اتفاقأ قرار باشه تو , اين خبر مهم رو به اون يکی برسونی , اصلأ دوست نداری که توی يک مکان عمومی خودتو کنترل کنی
|
|