Friday, December 06, 2002
دارم يواش يواش عادت می کنم. ديگه اين داره تبديل به يه قسمتی از من می شه. انگار قبلأ طور ديگه ای نبودم ! الآن هم طور خاصی نيستم ها ! ... خب چند روز اول تقريبأ تمام ذهنم درگير اين ماجرا بود . حالا ديگه هر دقيقه و هر لحظه فکرم متوجهش نيست . اين نشونه خوبيه . اميدوارم خيال نداشته باشه کاری بکنه که همش يادم باشه يه جايی گوشه دلم تقسيم سلولی عظيمی در حال انجامه.
***
من دختر خوبی بودم. همه ليوان های نيمه پر يه چيزی با يخ دستشون بود... منم تشنه ام شد آب با يخ خوردم. خيلی هم خوب بود.