|
Thursday, December 12, 2002
توی خيابون نسبتا خلوتی توی يه تاکسی نشسته ام . ساعت تقريبا وقت تعطيلی مدارس هستش . هوا ابرو آفتاب باهمه و سرد , راننده چند لحظه کنار يه کيوسک تلفن توقف می کنه تا مسافر جلويی پياده بشه . ودوتا دختر کنار کيوسک تلفن وايستاده اند . پسری داره شماره می گيره ولی رو به دو دختر که دارن به هم نگاه می کنند و يواشکی می خندند, حرف می زنه . راننده نگاه تحقير آميزی به دخترها می اندازه و دوباره شروع به حرکت می کنه . بعد رو به من می گه : بيکار نيستند ؟ اين ساعت روز تو اين سرما. دختر ها رو می گم می گم : چرا فقط اونها ديده می شن ؟ اين همه آدم توی خيابونه . می گه : خانوم نمی دونيد . دخترها همه ايراد دارند. ... ( بعد برای اينکه توضيح داده باشه می گه ) الآن ديگه خودشون می گن دختری که دوست پسر نداشته باشه بهش می گن بی عرضه ! می پرسم : کی ؟ دختر شما می گه؟ يک دفعه با چشمای وق زده ای که انگار من همونجا به همه ناموسش دست جمعی تجاوز کرده باشم نگاهم کرد و گفت : دخترهای من اگه اسم پسر بيارن سرشون رو کنار باغچه گوش تا گوش می برم ..... دختر های من !!؟؟ می پرسم : پسر چی؟ دارين؟ جواب می ده : آره يه دونه. آخرين بچه ام . می پرسم : اون چی اسم دخترها روبياره سرشو می برين ؟ می خنده و می گه : جلوی پسر رو که نمی شه گرفت , آدم بايد مواظب دختر باشه . پسر که طوريش نمی شه. پسرم از صبح تا شب دنبال همين دخترهاست . وقتی دخترها بيخودی می يان تو خيابون خب مگه پسرها بدشون می ياد ...... وسط حرفش می پرم می گم : اگه بايد مواظب دختر بود کاشکی مواظب دخترهای مردم هم بودين ... آقا! همين جا پياده می شم .
****
دو ماهه که قراره ما از اين خونه پاشيم. از سه ماه پيش سرو کله سوسک های کوچولو موچولوی قهوه ای روشن تر و تميزی توی آشپزخانه مون پيدا شد که داشتند مرحله نونهالی رو می گذرونند شايد بخاطر رنگ روشنشون بود اصلا کثيف چندش آور به نظر نمی رسيدند. سوسکهای نوپای کهربايي!! خلاصه گفتيم ما که قراره بريم, سمپاشی و سم ريزی و از اين حرفها برای يک ماه , به درد سرش نمی ارزه ..... نشون به اون نشون که ما هنوز نرفتيم و همون سوسکهای نوباوه حالا دارن مرحله نوجوانی رو می گذرونن و تعدادشون اونقدر زياد شده که يواش يواش احساس می کنيم, ما مزاحم زندگيشون تو اين خونه هست
|
|