|
Friday, January 03, 2003
- سرشو انداخته بود پايين و با سکه توی دستش بازی ميکرد . تو اون لحظه غير از تلفن زدن به همکلاسيش هيچ کار ديگه ای به ذهنش نميرسيد . قبلا فکر ميکرد اين ماجرا کوچکترين اهميتی براش نداره , اما الان, اصلا حوصله از اين به بعد قضيه رو نداشت . هر چی قرار بود بشنوه رو حفظ بود : " اگه قبول ميشدی عجيب بود " , " حيف زحمت که آدم برای شما بکشه " , " اينم نتيجه فوتبال و ولگردی " , " بخدا اگه سربازی هم کنکور داشت اونجا هم پشت در پادگان ميموندی " , " همه بچه دارن ما هم بچه داريم " , ... . دوست داشت زمان برگرده به عقب , مثلا به اون روزی که سر همين چهارراه از کنار همين تلفن رد ميشدن و اين سکه رو روی زمين پپيدا کرده بودند , شير يا خط کرده بودند و سکه رو برده بود . اسمشو گذاشته بودند سکه شانس و اونروز تو مدرسه کلی باهاش دلقک بازی در آورده بودند . قرار بود سکه شانس زحمت بکشه روز کنکور رتبه اش رو 2 رقمی کنه . اما حالا روزنامه توی دستش بود , اسمش نبود و سکه هم هيچ غلطی نکرده بود و الان فقط ميشد باهاش يه تلفن به همکلاسيش بزنه و قبوليشو تبريک بگه بلکه اينجوری از شر اين آينه دق که رفته بود توی کيف پولش بين عکس مادرش و همکلاسيش جا خوش کرده بود خلاص شه . راستی اگه تو شير يا خط اونروز باخته بود الان کی به کی داشت زنگ ميزد ؟ داشت نوبنش ميشد که , يهو انگار دلش ريخت پايين ......
- الو ! سلام ! خوبی ؟ ... ببين! قبول شدم !...بخدا ...آره ...قربونت برم ...آره اسم تو رو هم ديدم , مبارکه ! ديدی بالاخره هردومون خانوم مهندس شديم ؟! ... راستی ميدونی الان کجام ؟ سر اون چهارراهه بود اونروز شير يا خط ميانداختيم که کی اول خر ميشه شوهر ميکنه ...بعله , که تو بيمزه هم معلوم نشد سکه رو کجا انداختی ... آره ,آفرين ! از تو همون تلفنه دارم زنگ ميزنم...وای يادته چقدر خنديديم ! ... ببين ! من با اجازت قطع ميکنم . اينجا يه آقا پسری محبت کردن و نوبتشونو دادن به من . تازه من پررو پررو ازشون يه سکه هم گرفتم که به تو زنگ بزنم ...بروبابا...لوس نشو ...از خونه زنگ ميزنم . بازم مبارکه ! ... باشه ... ميبينمت ...فعلا .
...
- سلام ! ميخواستم امروز بهت زنگ بزنم تبريک بگم , اما نشد . راستی سکه شانس کار خودشو کرد . امروز بالاخره منم فهميدم عاشق شدن يعنی چی , بدجوريم فهميدم ! راستی , قبوليت مبارک باشه آقای مهندس !...
|
|