|
Friday, January 10, 2003
دو سه شب پيش از ميدون آزادی ميومدم خونه , داشتم از خيابون رد ميشدم که ديدم يه آقايی از اونور خيابون داره صدام ميکنه . اينقدر فاصله داشتيم که نشنيدم چی ميگه . نزديکتر که شدم ديدم انگشتشو گرفته طرفم و ميگه : " قزوين , پژو ! " . هيچی نگفتم و رد شدم . باز گفت : " قزوين ,سواری , بفرماييد قربان " . اينجور مواقع معمولا با محکم ترين اخمی که بلدم يه "نخير" ميگم و ميرم . اما ايندفه ديگه مسئله ناموس نبود که ازش بگذريم ! پيشنهاد زورکی رفتن به ونک , شوش , ترمينال و حتی بهشت زهرا رو ميشه زير سيبيلی رد کرد . اما 10 شب خسته از سر کار بيای و يکی تو رو مسافر بی برو برگرد قزوين تشخيص بده و سعی کنه تو رو به اين سفر سرنوشت ساز رهنمون کنه .. که دوباره طرف گفت : " قزوين تشريف ميبريد ؟ " برگشتم گفتم : " بله !" پريد در ماشينو باز کرد که : " بفرماييد " گفتم : " خيلی ممنون ! پياده ميرم " ... اما خودمونيم , طرف اينکاره نبود . خداييش حقم بود همونجا بهم بگه : " بيا سوار شو بابا ! اونی که کشتی خودمم ! "
|
|