|
Sunday, January 19, 2003
تمام کشف و نيروی تمام نشدنی دوست داشتن توی سن داغ جوانی اش صرف آدمی پر مسئله شد که مهمترينش اين بود که هم کيش نبودند و اين ماجرا رو بغرنج تر می کرد . پوستش کنده شد تا تونست ماجرا رو بايگانی کنه و بعد از اون به اين باور رسيده بود که اين اتفاق يکبار برای هميشه افتاده و ديگه محاله همچين حسی رو بتونه تجربه کنه !! گذشت ... گذشت .. گذشت ... تا اينکه سر کله آدم ديگه ای توی روابط کاری پيدا شد. و اونقدر سماجت کرد که بالاخره رابطه شکل خاص تری به خودش گرفت واون قدر پيش رفت که حتی به مراسم خواستگاری رسمی هم رسيد . هيچکس نفهميد چی شد که پسره بعد از خواستگاری يک دفعه گم و گور شد , و اين دوست ما که حالا ديگه به طرز وحشتناکی عاشق اين آدم شده بود برای يک مدت طولانی هيچ نشونی ای جز يک صندوق پستی نداشت . اما نامه ها ش هم همه بی جواب موندند ... پسره همونطور که يک دفعه غيبش زده بود يک دفعه پيدا شد و رابطه گذشته از سر گرفته شد , اما هيچگاه نگفت چرا رفت ! کجا رفت ! چرا بر گشت! فقط خواهش کرده بود ازم نپرس و گذشته رو با آينده ای که براش تصور کرده بوديم فراموش کن و اين دوست ما دوباره به روی خودش نياورد و اين رابطه به بهترين کيفيت ممکن , عاشقانه اما بدون تعهد يکسالی هم اين ريختی ادامه پيدا کرد ... همه اينها رو وقتی برای من تعريف کرد که پسره يک دفعه بهش گفته بود داره ازدواج می کنه ... و در جواب به واکنش اين دوست ما يادآوری کرد : من که بهت گفته بودم و دوباره گم گور شد تا اينکه خبر ازدواجش پيچيد ...
چند روز پيش ازش يک e-mail گروهی دريافت کردم که توش گفته بود داره می ره سفر و تاکيد کرده بود که بر می گرده .... اما از اونجايی که مدتها بود دنبال مهاجرت همون کشور بود بعيد می دونم به اين زودی ها برگرده ... بين اسامی که اين e-mail رو دريافت می کردند اسم اون آقا رو ديدم . احساس می کنم فقط برای اين , پيغام گروهی فرستاده بود که می خواست خودش به اون آدم خبر بده که داره می ره ... نمی دونم شايد می خواست عکس العملش رو ببينه ... آدمها يه وقتهايی اصرار دارند که دنبال جای خودشون توی دل بقيه بگردن ... اگه بود بهش می گفتم: ديونه چرا نمی فهمی ؟... مثلا می خوای بگی به يادشی و معرفت خودتو به رخش بکشی ؟ فکر می کنی اون نمی فهمه که فقط داری خودتو به ياد اون می ياری و می خوای ذهنشو درگير خودت کنی ! ...
بعد فکر کردم اگه من جای اون بودم چه کار می کردم ؟ اين حداقل کاری رو کی می تونستم نمی کردم؟ با يادآوری خودم دچار وجدان دردش نمی کردم؟ ما مواقعی که فکر می کنيم حق داريم , چقدر می تونيم سخت گيرانه در مورد رفتارمون قضاوت کنيم ؟ واقعا چقدر شبيه ادعاهامون هستيم ؟
|
|