|
Tuesday, January 21, 2003
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
سلام بابايی ! امروزمامانت جواب آزمايش رو گرفت .( چه سخته که به مامانت بگم مامانت) . يه عددی بود که اگه از 10 بيشتر بود يعنی که تو هستی و اون عدد 646 يا خلاصه يه همچين چيزی بود. خوش اومدی عزيز دلم . امشب کلی اشک ريختم . خيلی وقته که منتظرتم . نميدونم پسری يا دختر . نميدونم بالاخره ميبينم تورو يا نه . نميدونم سالمی يا مشکل داری . اما منتظرتم , خيلی منتظرتم . مامانت داره وبلاگ مينويسه و اونم داره از تو مينويسه . خدا کنه بابای خوبی بشم . اين اسم بابا رو که ميارم تنم ميلرزه . منتظرم صدای قلبت رو بشنوم . منتظرم تکون بخوری . مامانتو اذيت نکنيا ! بايد شروع کنم . بايد يه عالمه کار کنم . بايد تو کوچولو رو مهمون اين دنيا کنم . يه چيزی بهت بگم ... اصلا از اومدنت احساس پشيمونی نميکنم . ميخوام کاری کنمم که تو هم پشيمون نشی . خدا کنه بتونم . بهت قول شرف ميدم هرکاری می تونم بکنم . تو الان حتما 20 , 30 روزته . بجنب بابايی , بجنب ...
4 صبح دوشنبه 11 آذر 1381 اتاق پذيرايی , کنار بخاری
خوب شد ؟ اشکتون در اومد ؟ همينو می خواستين ؟ کامنت نداريم . ميخواين فحش بدين , ای ميل بزنين .
|
|