Saturday, January 25, 2003
پنجشنبه شب عروسی يکی از باکمالاتترين رفقای آلوچه خانوم و من بود, جاتون خالی . اين دور هم جمع شدنای اينجوری يه خاصيتش اينه که يادت ميافته چند سالته . اول يه سری دوست همکلاسی تولد ميگيرند . بعد ميشه جشن قبولی دانشگاه . يواش يواش پای دوست پسرا و دوست دخترا به مهمونيا باز ميشه . بعد ميری به نامزدی و عروسی بچه ها . مهمونيا و دور هم جمع شدنا کم ميشه و مناسبتها زياد . ديگه بجای تولد دوستا ميری تولد بچه های دوستات . يه مدت زيادی درگير زندگی هستی . يهو خبرت ميکنن که عروسی بچه فلانيه . ميگی : "اِ ! مگه چند سالشه ؟ .... ماشالله ! " . يواش يواش يکی از مراسم ثابتت عيادتت از دوستات تو بيمارستانه . آخرشم که : " خبر شدی فلانی رو ؟ ... سکته کرد ... مسجدش فرداست ... از من 2 سال بزرگتر بود ... مثکه داره نوبت ماهم ميشه ...".البته بگم ها ! ما فعلا 10 ساله که در مرحله شوهر دادن همقطارهای آلوچه خانوم لنگرانداخته ايم و از قرار معلوم حالا حالاها هم نهضت ادامه دارد . تو رو خدا شوهر خوب سراغ داشتين زودتر لينک بدين , خدا خيرتون بده . ميترسم يه وقت اين مناسبتهايی که گفتم با هم قاطی پاتی بشه