|
Sunday, February 02, 2003
ديروز 12 بهمن ماه بود .... اين روز سالهاست برای من فقط از يک جهت اهميت داره . شروع جشنواره فيلم فجر ... نوستالژی عجيب و غريبی تو خودش داره ... يه عالمه خاطره ... يه عالمه يادگاری .... يه عالمه حس ... يه عالمه آدم آشنا , که فقط چهره شون رو هر سال می بينيم و بدون اينکه اسم هم رو بدونيم , با اشاره سر با هم سلام و عليک می کنيم ... همديگه رو از دور ورانداز می کنيم .... دقت می کنيم کی چقدر تغيير کرده .... اگه هم لازم بشه طبق يک قرار نانوشته هوای هم رو داريم ....
خانوم همشيره معتقد هستند که من پير شدم . چند ساليه روز اول جشنواره که می شه وقتی مي ياد برنامه رو باهم چک کنيم غر می زنم که فيلم به درد بخور که نداريم ... يه جوری نگاهم می کنه که يعنی مشکل سن و ساله ... مثل وقتهايي که می گم کفش های مد جديد رو دوست ندارم نگاهم می کنه ... معتقده هر کسی در نقطه ای از مد متوقف می شه و می گه تو (يعنی من ) توی شلوار راسته و موهايی که سفت زير روسری می بندند موندی ... چی می گفتم؟ ....
شايد راست می گه .... امسال اولين سالی بود که من روز 12 بهمن اصلا حواسم نبود مجله فيلم ويژه جشنواره امروز در می ياد ... آقای همخونه برام خريد و آورد خونه , گرچه که طبق معمول يه عالمه صفحه حروم فيلم های سر جهاز جشنواره شده ( جدی هيچ سالی بوده که رزمناو پوتمکين و داستان تو کيو و چند تای ديگه ... توی برنامه جشنواره نباشه ؟ ) کلی با ورق زدنش حال کردم , کلی مطلب در مورد داريوش مهرجويي داشت ... که من هر وقت در باره اش و يا ازش چيزی می خونم کلی تازه می شم و ... جاده (فلينی) هم که بازم هست .... و همينطور همشهری کين (اورسن ولز).... به صفحه های مربوط به ژاک پرن که می رسم ... يه دفعه دلم تالاپ می افته پايين ... لعنتی! فيلم ايتاليايی خاطرات خانوادگی ( همون که به اسم ارثيه فاميلی توی سالهايی که تلوزيون همش فيلم ژاپنی پخش می کرد ناپرهيزی محسوب می شد ) توی فيلم های انتخابی اين بخش نيست ... هنوزم که هنوزه يکی از آرزوهای بزرگم اينه که يک بار ديگه اين فيلم رو ببينم ... مخصوصا اون صحنه هايی رو که برادر کوچکتر (ژاک پرن) در آستانه مرگ برادر بزرگترش ( مارچلو ماستوريانی) رو مجبور می کنه تمام شهرو دنبال مربای نارنج بگرده ...چيزی که هردو شون می دونن توی اون فصل از سال گير نمی ياد!... همانطور که آرزو دارم يک بار ديگه ترانه ای رو که البته به اسم سرود اون سالها قبل از 7 صبح وقتی آماده می شدم که برم مدرسه از راديو پخش می شد , بشنوم .... اسفنديار قره باغی خونده ... فقط دو تا جمله اول شروعش و تا يه جاهايی از ريتمش رو يادم مونده .... سالهاست که نشنيدمش ! اصلا انگار دود شده رفته هوا .... بعد ها فهميدم که آقای همخونه هم دقيقا همچين حسی نسبت به اين داشته ... اون دو خطی که يادمه اين بود ...
تمام باغ را گشتم
به دنبال صدای تو ...
کسی می دونه اينو از کجا می شه گير آورد؟
|
|