|
Tuesday, February 11, 2003
بچه که بودم خيلی از مردن ميترسيدم . خيلی زود درگير اين قضيه شدم . يک کنجکاوی مذهبی بسرعت تبديل به نهيليسمی کودکانه شد . 15 سالم هم نشده بود که شبها از ترس مرگ خوابم نمی برد . اين حس که تو نابود ميشی و همه چی ادامه پيدا ميکنه ... حتما گاهی اين احساس بهتون دست داده که انگار از روی تخت سقوط ميکنيد . زمانهای طولانی ميشد که اين حس موقع خواب در من ادامه پيدا ميکرد و جرات نميکردم چشمم رو باز کنم . نميدونم چی شد , ولی بعد از مدتی به خودم اومدم ديدم همون من , 1 ساله که دارم راههای خودکشی رو يکی يکی امتحان ميکنم . الان ازم بپرسيد ميگم کسی که خودکشی ميکنه بيشتر از اينکه خودش با مرگ درگير باشه , ميخواد ديگران رو درگير مرگ خودش کنه . نميدونم که اين داستانها برای من دقيقا کی شروع و کی تموم شد , اما گمون ميکنم بالاخره تونستم يک راه غلبه به ترس از مرگ رو پيدا کنم . اين حس که کسی باشه که نبودنش فاجعه و بودنش امنيت باشه , کسی که تو رو اهلی خودش کرده باشه , کسی که بودن اون برات بهانه قابل قبولی برای بودن باشه ... يه آلوچه ترش و شيرين ... عشق قاتل مرگه ...و البته ايمان ,که من سعادت درک اين عشق رو ندارم ...
خيلی ببخشيد ! سرزدن شما به اين کوچه فرعی اينترنتی, اينقدر به ما شادی ميده که فکر ميکنم فقط با ساختن لبخند ميشه جبرانش کرد و قول ميدم بازم اينطور باشه . اما ديروز يه آشنای دور و محترم از بين ما رفت , احتمالا با يک سهل انگاری پزشکی . از اون آدمايی که اصلا انتظارشو نداری . وقتی خبر رو ميشنوی باور نميکنی , دوست نداری باور کنی . هر چی تو ذهنت ميگردی از نبودنش بيشتر دلت ميگيره . جای همه اونايی که نيستند سبز ! در رو روی مرگ نميشه بست . کاش روزی که مياد, آدم سوگوار روزها و يادهای خوش باشه , نه حسرت به دل چه نگفتم و چه نکردم ... زنده باشيد .
|
|