|
Wednesday, March 05, 2003
دلم لرزيده بود, طوری که توی صورتم هم اومده ... اون روزها حتی قيافه ام هم عوض شده بود! ... از خيلی قبلتر به خودم قول داده بودم هر وقت اين اتفاق افتاد به کسی که دلم رو لرزانده خبر بدم ! اما ... کار خيلی سختی بود . یه
دوست خوب دلم رو لرزانده بود و اگه بهش می گفتم ممکن بود حتی اين دوستی هم از دست بره ! ... خودم رو توجيه کرده بودم که صرف نظر کن ! ... حذر کن ! ... ولی بازم نشد ... هر چقدر بيشتر فکر می کردم مصمم تر می شدم ... و وقتی اون لحظه رسيد ديدم از اونی که فکر می کردم هم سختتره ... مخصوصا اينکه بدجنسی کرده بود و بازی رو به من سپرده بود ... بازی ای که نتيجه اش همه چيز بود يا هيچ , و من از هيچش وحشت داشتم ... حتی اينو هم بهش گفتم و قبل از اون گفته بودم که کسی بدون اينکه خودش بدونه دلم رو لرزونده ... ولی بازم اصرار داشت که بگم کی دلم رو لرزونده, که اونقدر رفاقت داريم که حق داشته باشه بدونه کی اين کارو کرده ... بعد ترها بهم گفت که مطمئن بوده چی می خوام بگم ... اما باور نمی کرده و می خواسته که حتما بهش بگم , وگرنه شايد اصلا اونقدر اصرار نمی کرد ...
9 سال از اون روز می گذره وامروز وارد دهمين سالش می شیم ... مبارک باشه همخونه عزیز .... و اين ترانه ... کادوی يادداشتهای همخانگی !
|
|