|
Thursday, March 06, 2003
از بعد جشنواره تا امشب سرمون گرم همين مزخرفات بود . هر دومون سعی ميکرديم به عاشقيتهای هم کمک کنيم . از سر شب حس ميکردم يه اتفاقی ميخواد بيافته , يه حرفی قرار زده بشه . هی گفت مشکل دارم , هی طفره رفت . آخه مگه ميشد ؟ من و اون ؟ آخر بعد از کلی سرو کله زدن حرف آخر زده شد : " مشکل من تويی " .... چند سال پيش در چنين شبی 14 اسفند يکهزار و سيصد و هفتاد و چند اشخاصی موسوم به " خانوم هسته آلو " و " آقای بيخونه " بهم قشنگترين حرفها را فهماندند . حرفهايی که بعد از اينهمه سال وقتی يادت ميافته دوست داری چشاتو ببندی و يه نفس عميق بکشی و بعد که چشاتو باز ميکنی باور کنی که اينايی که شنيدی حقيقت داره و خواب نديدی . امروز سالروز عاشقيت ماست . اميدوارم همتون همنفسی داشته باشيد که وقتی قراره از عصبانيت تيکه تيکه اش هم بکنيد , اولين چيزی که به ذهنتون مياد اين باشه که " چقدر دوستش داريد " . آلوچه خانوم ! دوستت دارم , حتی اگه تو جيبم اينقدر عکس سبز امام امت نباشه که بشه يه کادو برات بخرم . حتی اگه يه نی نی گوزو با اومدن و نيومدنش جيش کنه به اعصاب و زندگيمون . حتی اگه بری در انتخابات شورای شهر شرکت کنی . يادمون نرفته که دوست داشتن يعنی چی !؟....
|
|