|
Thursday, March 13, 2003
روز زن گذشت ! يه عالمه جمله و نيم خط توی ذهنم بود که می خواستم براتون بنويسم ! سر هم نمی شدند . می خواستم از زن هايی بگم که 13 ساله مادر شدند و 28 ساله مادر بزرگ ! سر آخر در حالی که حتی خودشون رو هم به ياد نميارن و توی خانه سالمندان می ميرند ! از 35 ساله هايی که جوانهاشون سينه کش قبرستون خوابيدند و جگرشون آتيش گرفته ! از اونهايی که خيلی زودتر از موعد مجبور شدند نقش های سختی رو به عهده بگيرند ! از اونهايی که هيچوقت زندگی جدی نگرفتشون اما مجبور شدند زندگی رو جدی بگيرند ! از تمام ظرفيت دوست داشتن شون ... از دوست داشته نشدن شون .... از مادرم .... از مادرت ... يه دفه لجم در اومد! ... چرا هميشه خودمون زن رو با مصبتهاش تصوير می کنيم ! ... چرا براش روضه می خونيم ؟ ... چرا از موهبت زن بودن نگفتيم ؟ از اينکه زن ها رو ح بزرگی دارند که می تونن 13 سالگی مادر بشن ... 28 سالگی مادربزرگ , و وقتی زير 30 سالگی بيوه می شن خودشون رو وقف بچه ها شون کنن ! و ... و ... و ... از اينکه زن بودن يعنی عاشق بودن ؟ !
|
|