|
Thursday, March 20, 2003
وقتی بچه ای عيد يه دنيای ديگه است . عيد يعنی کفش ورنی قرمز, يعنی گل سر پاپیونی چهار خونه سرمه ای و سفيد ... يعنی پسته ... يعنی دو قطره اشک بزرگتر ها لحظه تحويل سال که نمی فهمی چرا ؟! ... يعنی چي؟! اما کم کم عيد های بعد وقتی کفش سفيد پشت ویترين به چشمت خوشگل تر می ياد ... يه گوشه ای از اين بغض تحويل سال توی گلوی تو هم جمع می شه .... بعد تر ها که سرمه ای رو بیشتر دوست داری ... به سختی جلوی ريختنش رو می گيری ... همزمان با کفشهای قهوه ای اين بغض می ترکه ... اين بغض هر بار از يه جايی می ياد ! يه بار از دوری ها می ياد ... يه بار از تنهايی ها می ياد ! ... از عظمت با هم بودن ها ! .... از جای خالی اونهايی که نیستند !... اون لحظه, هر وقتی از شبانه روز که باشه فرقی نمی کنه , درونی ترين حس ها تو می کشه بيرون ! به شدت خودت می شی باتمام آرزوها ! خوشی ! حسرت ها ...
*
پی نوشت : این نوشته تکراریه و جاش یه کمی پائین تر بود . چون اصلا commnet نداشت گذاشتمش اینجا !
|
|