Wednesday, April 09, 2003
از ليلای ليلی :
... پس
من همه چيز را گذاشتم و آمدم. به پيش رو نگاه نکردم ...که همه می گفتند رفتنی است و ديدنی است و ماندنی ست...به پشت سر نگاه نکردم که همه ی آنچه به آن دلبسته بودم به جا مانده بود و حاصل دسترنج جوانی ... من فقط آمدم ... و به اينجا که رسيدم، نشستم تا زمان بگذرد ... تيک تاک ... تيک تاک ... و تقويم های فارسی عکسداری که دوستانم از ايران برايم فرستادند، يکی يکی ورق خوردند و تمام شدند و من تقويم های ديگر را باز کردم و روی ميز گذاشتم و شب عيدها سبزی پلو با ماهی پختم و هفت سين چيدم به انتظار اين روز ... می دانی ... روزها گذشته اند ... ماه ها ... سالها ... به ياد می اورم هشت ماه را ... و يکسال و نيم را و سه سال را ... واکنون می نشينم و به تصوير اين زن جوان که موهايش به طرز شرارت اميزی کوتاه است، بر روی اين کارت مستطيل شکل کوچک چشم می دوزم تا به من بگويد که چه می خواهد ...
می داند که چه می خواهد. می داند. می گويم: می دانی که در پشت سر رنج هست. می داند. می دانی که در پشت سر تنهايی بيداد می کند. می داند... که در پشت سر بدون هيچ همراهی بايد همه ی پلهايی را که شکسته ای با چنگ و دندان بسازی ... می داند ... که ان نگاه را که از عشق خالی ست تاب اوری ... و قضاوتها را ... که ... که ... که. می داند. می دانی که هرگز شادمان نخواهی بود؟ سرش را بالا گرفته است برايم انگار: شادمانی؟کار دل از شادمانی جداست...
و می دانی ... من امسال هيچ تقويم فارسی از کسی هديه نگرفته ام و عکس دخترکان کوچک روستايي و پسران شيطان تيره رو به من نمی خندند و من نشسته ام و به زمان فکر می کنم .... و به بازگشت.نمی دانم امروز چندم فروردين است ... می دانم ... نوزدهم فروردين ماه پارسال پدرم مرد و ششم مرداد پيارسال مادربزرگ قصه هايمان مرد و پنجم شهريور پس پيارسال احسان مرد ... و من حتی ديگر تقويمی ندارم تا قطره های اشک را با سرانگشتانم از روی آن پاک کنم ... و دخترک با موهای کوتاه وحشيانه اش از روی کارت لبخند می زند: بزودی ديگر به تقويم نيازی نخواهد بود ... راست می گويد؟