|
Monday, June 02, 2003
فردا روز مهمی برای ما هستش , نی نی رو نمی دونم ! قرار مهمی باهاش داريم ! به آقای همخونه می گم بايد لباس خوبهامون رو بپوشيم ! محترم و متشخص به نظر برسيم ! آقای همخونه معتقدند نی نی همينطور ! ... راستی ! می خواهين بدونين نی نی ما الان اگه سرپا بايسته چه قدری می شه ؟ به قرنيز پاي ديوار نگاه کنيد ! ... دقيقا همونقدری می شه ... فکرشو بکنيد يه آدم کوچولوی ده دوازده سانتی !
فکر می کنم دوستش دارم ! اميدوارم تونسته باشم اعتمادشو به اندازه کافی جلب کنم ! بهش فکر می کنم ! خيلی ! دلم می خواد زودتر بتونم تکانهاشو حس کنم ! الان متوجه جابجايی هاش می شم ! يعنی وقتی بهش دست می زنم می تونم بفهمم که يه کمی رفته اونطرفتر ... اون چيزی که من منتظرشم حداکثر تا 9 هفته ديگه قابل درکه ! قبلا توی خواب حس کردمش! کاملا با تمام وجودم حرکت بچه رو توی شکمم احساس کرده بودم , اين مال چند سال پيشه ! بهم گفته بودند تعبيرش اينه که غم رو با تمام وجودم دارم احساس می کنم ! ... نمی دونم چرا حاملگی تو خواب به غم تعبير می شه ! حيفه ! به نظر من خيلی پديده جذابيه ! پر از کشفهای جديده ! يه عالمه حقيقت رو قبل از هر چيزی در مورد خودتون کشف می کنيد! پر از حس های تعريف نشده است ! اونقدر اينها ذهنت رو پر می کنه که کمتر وقت می کنی به نگرانی هات فکر کنی !
احساس مادرانه ؟ هنوز نمی دونم ! .... شايد بخاطر اينه که تعريف درستی ازش ندارم ! ... شايد به نظرم چيز خارق العاده ايه که فکر می کنم به قد و قواره ام نمی ياد و ازم دوره ... شايد هم طبق معمول دارم بي خودی می پيچونمش ! اين يه عادت قديميه ! اينکه بشينی به مخت فشار بياری , از چيزی که پيچوندی سر دربياری ! ... می دونين ؟ مثل بزرگ شدن می مونه . يوهو می بينی قد مامانت شدی ! نمی فهمی چطور اين اتفاق افتاده ... يه دفه متوجهش می شی ! بعد همه بهت می گن خانوم شدی ! با خودت که روراست می شی, می بينی تو همونی ! چطور بقيه فکر می کنن يه چيز ديگه شدی ؟ چطور تغييرات در نظر بقيه از پيش تعريف و شده بديهی است ؟ من تا حالا اين تغييرات رو نفهميدم ! چطوری بگم ؟!! ... ديپلم گرفتن , دانشگاه رفتن , سرکار رفتن , 20 ساله شدن , ازدواج , حالا 30 سالگی هيچ کدوم اتفاقهای عجيب و غريبی نبودند که بخوان چيزی رو مثل يه هاله مقدس بهم اضافه کنن ! جز يه پديده ! عاشق شدن ! تا حالا اين بزرگترين اتفاق زندگی ام بوده ... کاملا از موجودی به موجود ديگه ای تبديل شدم ... گذشته خودم رو از ياد بردم ! ...طوری که انگار که هميشه باهام بوده و هيچوقت جور ديگه ای نبودم ... و حالا نی نی دار شدن , شايد ! ... منظورم پرشدن ستون فرزند توی شناسنامه , نصفه دوم صفحه ازدواج نيست ! اينکه حالا من بچه دارم ؟ نه ! بيشتر توی ذهن من اين ريختيه که يه نی نی داره بهم اعتماد می کنه ! قراره من مامانش بشم ! فردا هم قرار مهمی باهاش دارم !
|
|