|
Sunday, September 07, 2003
آقای دکتر چشمش به مونيتور بود و چيزی نمی گفت . آقای همخونه هم کنار دستش نشسته بود و نگاه می کرد . و برای اينکه بتونه خودشو کنترل کنه لبشو گاز می گرفت . سر آخر به حرف اومدم و پرسيدم . دور سرش اندازه است ؟ همه چيزش سر جاشه ؟ دکتر خنديد و گفت خيلی خوبه . بعد شروع کرد به توضيح دادن به آقا ی همخونه . اين مچ پاشه . اين زانوشه می بينی ؟ اينم کف پاش بعد مونيتور رو برای چند لحظه برگردوند که منم ببينم , يه نمای خوشگل از کف پای نی نی شايد داشت انگشتهاش رو هم تکون ميداد .... دو باره شروع کرد به توضيح دادن به آقای همخونه ... با احتياط پرسيدم معلومه که چيه ؟ مکثی کردو گفت . 80 درصد , 85 , 90 , 95 درصد دختره . دو , سه هفته ديگه که چرخيد می شه 100 درصد گفت ....
ديگه نمی شنيدم . قلبم داشت از توی يقه پيراهنم می زد بيرون ! دختره ... دختره ... نی نی خانوم ؟!!
هيجانم مثل وقتی بود که برای اولين بار صدای قلبش رو می شنيديم . شايد در اون لحظه هر چی بهم می گفت همونقدر هيجان زده می شدم .
***
اگه ديروز ظهر توی خيابون انقلاب زنی رو با روسری و کفش تابستونی سفيد با يه شکم گنده ديديد که هر کاری می کرد نمی تونست لبخند توی صورتشو بپوشونه من بودم .
***
شب در حالی که نی نی خانوم (؟) زير دستمون لگد می زد . به آقای همخونه گفتم که گيجم . به کمک احتياج دارم تا از حس هام سر دربيارم . آقای همخونه گفت بعضی از حس ها رو نبايد معنی کرد . شايد حتی نبايد تعريف کرد ... و من فکر می کردم شايد اين حس رو بايد فقط تجربه کرد ... زندگی کرد ...
***
خيلی کار دارم . مامان يه دختر بودن کلی قابليت لازم داره . بايد خيلی کارها بکنم . فکر می کردم برای مامان يه پسر بودن کلی بايد زحمت بکشم ولی حالا می بينم برای مامان شايسته ای برای يه دختر بودن خيلی چيزها بايد ياد بگيرم ... بايد تنبل بازی رو بذارم کنار و کلی از خودم کار بکشم ... يه دختر قوی يه مامان قوی لازم داره ... بايد يه کمی هم قرتی بشم ... اين طوری خيلی نااميد کننده به نظر می رسم ... آلوچه خانوم ... آماده , حرکت !
|
|