Sunday, November 30, 2003
زنی توی آينه سرشو بلند می کنه و بهم نگاه می کنه . نمی شناسمش ولی به طرز غريبی آشناست . مثل خودم حوله زرد رنگ پوشيده و از موهای فرفری اش قطره قطره آب می چکه . قبلا هم ديدمش . اولين بار توی شيشه پنجره مترو ديدمش . يه بار ديگه هم توی آينه آسانسور . همونقدر که من از ديدنش جا می خوردم , تعجب می کنه و ابروهاش يه دفه می پرن بالا . توی صورت هم دقيق می شيم . انگار می خواهيم چيزی رو کشف کنيم
.... نمی دونم منو شناخته يانه ولی من بالاخره اونو يادم اومد . سی سالگی مامان توی آينه بهم لبخند می زنه . من عوض شدم! دارم می شم شبيه سی سالگی مامانم . هيچ وقت اينقدر شبيه هم نبوديم . شايد بخاطر اين باشه که دارم مامان می شم . واقعا دارم مامان می شم ؟!