Wednesday, December 10, 2003
ديشب فکر می کردم امروز بهم سخت خواهد گذشت . ولی الان خوبم . خيلی بهتر اونی هستم که فکر شو می کردم . کلا فکر می کردم هفته آخر دير و بد می گذره ولی اصلا اينطور نبود. امروز اونقدر سرم گرم کارهای متفرقه و جواب دادن به تلفن شد که ساعت 12 ظهر تازه صبحانه خوردم . مامانم اومده پيشم که تنها نمونم . اول که اومد خيلی هيجان زده بود . الان بهتر شده . احتمالا اومده بود که من آروم باشم و هيجان زده نشم ولی به هر بهانه ای چشمهاش مرطوب می شه ! حتی با خوندن کامنتهای شما . ( راستی تو اين چند وقته که زياد پيش من مونده کلی مجذوب اين وبلاگشهر شده . اگه ديديد وبلاگی زد با عنوان مادربزرگ نی نی تعجب نکنيد. ) . خوب که فکر می کنم, می بينم فردا اون دقايق انتظار نی نی به من توی اتاق عمل آسونتر از بقيه خواهد گذشت . اميدوارم کارناوالی که همراهیمون خواهد کرد (!!!) سعی در ايجاد لحظات مفرح برای خودشون و همديگه داشته باشند !ولی خدائيش از الان دلم برای خواهرم می سوزه که با مامانم از يه طرف و آقای همخونه از طرف ديگه می خواد چکار کنه ؟ !
نی نی خوبه . و حتی اين روز آخری هم در حال دلبری و شلتاق انداختنه . همش نگرانم که اين تکانها رو يادم بره . سعی می کنم خوب به خاطر بسپارمشون . از خيلی از مادر ها سئوال کردم . می گن آدم يادش می مونه ! ديگه چند ساعت بيشتر نمونده . رسيده به کمتر از 24 ساعت از همزيستی اين مدلی من و نی نی . ما آماده ايم . ساکهامون رو هم بستيم . فقط بايد ساعتها بگذرند که خدا رو شکر دارند مثل هميشه می گذرند.
نمی دونم آقای همخونه کی موفق می شن که خبر آخر رو اينجا بذارند . برای ما سه نفر, مخصوصا نی نی دعا کنيد . می دونم اينکار و می کنيد . اين همراهی رو از تعداد کليکهای اين چند روز اخير به راحتی می شه فهميد . بازم مرسی . تا وقتی که دوباره برگردم مواظب خودتون و همديگه باشيد .