|
Wednesday, June 25, 2003
اومدم به یک آهنگ مهمونتون کنم ! یکی دو روزه رسیده دستم زیاد گوش می دمش ! یه حسی توی آهنگهای این زن هست که من خیلی دوستش دارم . چه طور بگم ...تو ترانه هاش خیلی با زن بودن خودش رو راسته , شاید بهتر باشه بگم با گوشه های خاصی از زن بودن خودش ! و من اینو که تو صداش و لحنش می یاد هم دوست دارم !
گل سرخ - نوش آفرين
Thursday, June 19, 2003
می دونم غيبتم خيلی طولانی شد ! بايد ببخشيد . از همه کسانی که به اين صفحه سر زدند و خبری نبود و بازم اومدند ممنونم و شرمنده ! می دونيد فضای زندگی من داره تغييرات اساسی می کنه ! خيلی سعی می کنم از حس ها م سر دربيارم ! ولی شما گناهی نکردين که در جريان اين روانپريشی ها قرار بگيريد ! يعنی فکر می کنم اين وبلاگ ماهيتش از قبل تعريف شده ! در راه بودن نی نی برای خوانندگان اين صفحه شايد فقط يه خبر باشه ! در خوشبينانه ترين حالت برای کسانی تو اين 8-9 ماه باهامون اخت شدن يه خبر خوشه ! نمی خوام بيام و همش اخبار لحظه به لحظه اين بارداری رو بنويسم ! اين وبلاگ آلوچه خانوم و آقای همخونه و يا شايد بابای نی نی است ! نه روزنگار يک بارداری ! به خاطر همينه که کم می يام !
شما ها چه طورين ؟ ما خوبيم ! هم من و آقای همخونه و هم اون نصفه آلوچه !
من بعد از مدتها روز پر تحرکی گذروندم ! اول خونه, زندگی رو قابل سکونت کردم . البته خيلی کار سختی بود ! حالا هم اومدم اينجا رو گردگيری کنم !
حالم خوبه ! با تموم شدن سه ماهه اول داره بهترهم می شه , هنوز يه حالتهايی خيلی مليح و ملايم ادامه دارند , ولی خب بهتر می شه ...
نی نی هم ماههای پرکاری گذروند . در واقع مرحله سازندگی تموم شد و وارد سه ماهه دوم که احتمالا بايد يه چيزهايی تو مايه های مرحله توسعه باشه, شد ! ميگن اين سه ماهه بهترين ماههای بارداريه . حالتهای عجيب و غريب سه ماهه اول پشت سر گذاشته شده ! سنگينی ماههای آخر هم وجود نداره . تا شنبه آينده طبق تقويم بارداری به وزنی حدود 60 گرم می رسه . و از قابليتهای ديگه اش گويا اينه که انگشتو می مکه ! اين که چيزی نيست از وقتی که تارهای صوتی اش کامل شدند گه گاهی به آرومی گريه می کنه !! اينها چيزهايی هستند که می دونم وجود دارند ولی احساسشون نمی کنم . اما يه چيزی بهتون بگم باورتون نمی شه ! امروز فهميدم ! من با نی نی حسابی دالی بازی می کنم . توی محدوده ای از سطح شکمم که می تونم سفتی اش رو با دست لمس کنم ! وقتی که جای دستمو عوض می کنم می بينم که بعد از يه مدت کوتاه مثلا يه چيزی حدود 2 دقيقه بعد سفتی می ياد زير دستم ! حرکت رو احساس نمی کنم ولی تغيير مکان رو کاملا می شه احساس کرد ! اونم هر دفه درست زير گرمای دستم !! باور کنيد خيالاتی نشدم ! چند بار امتحان کردم ! خيلی حس جالبيه ! چه طور بگم , به نظرم همه اينها لحظه های بزرگی هستند . فکر نمی کردم اينقدر زود بشه اين رابطه فيزيکی رو حس کرد !
***
من و نی نی اولين فعاليت مشترک قايمکی مون رو 4 روز پيش انجام داديم ! و برای آقای همخونه e-card روز پدر فرستاديم . اونهم از آدرس ای ميل نی نی ! قيافه آقای بابای نی نی ديدنی بود ! راستی
آقای همخونه شبها قصه گفتن برای نی نی و آلوچه خانوم رو شروع کرده . کلی با نی نی حال می کنه . روزی که رفتيم صدای قلب نی نی ر و بشنويم ايشون هم حضور داشتند . من بهش نگاه نکردم ! دلم می خواست راحت باشه . فکر می کردم درسته که اين لحظه برای ما سه نفر تکرار نشدنيه ! اما برای هر کدوممون هم يه تجربه شخصيه ! مهم اينه که سه تا مون می دونستيم که اونجا سر قرار مهمی حاضر شديم .
کلی نقشه برای نی نی کشيده . من شکل گرفتن حسهای پدرانه رو به وضوح می بينم ! لحظه به لحظه اين بارداری رو با دقت دنبال می کنه ! من اصلا احساس تنهايی نمی کنم . طوری که توی سخت ترين لحظاتش تا الان هميشه فکر کردم اگه خودش جای من بود کمتر نگران يا اذيت می شد ! باور کنيد . اما با تمام اين اشتياق انصافا احساساتش رو بهتر از اون چيزی که فکر می کردم کنترل می کنه ! من ادمهای زيادی رو توی اين ماههای انتظار ديدم ! همچين همراهی با مادر و بچه بی نظيره ! حداقل من تا حالا نديدم ! دورو بری هامون هم تصديق می کنن !
خوابهای عجيب و غريب زياد می بينم ! به طرز کاملا محسوسی امواتم به خوابم می يان ! خواب مرده هايی رو که دوستشون دارم . در بيشتر مواقع هم اين اگاهی رو دارم که اينی که الان دارم می بينمش مرده ! يه حسی بهم می گه روحشون داره بهم کمک می کنه و برای همراهی باهام اومدن همين نزديکی ها دور و برم ! مدتيه دلتنگ اونهايی که خيلی وقته رفتن نيستم !!
اگه خدا همين الان بياد پائين عکس العملتون چيه ؟ ازش چيزی می خواهين ! يه روزی تو بيست سالگی گفتم اگه خدا الان اينجا بود, ازش می خواستم بغلم کنه !
Wednesday, June 04, 2003
تاتاپ .. تاتاپ .. تاتاپ ... صدای قلب نی نی ما اينجوری بود . تند تند! ... شبيه صدای پای کسی بود که داشت توی خيابون می دويد ...
برای من تجربه ای پر از هيجان بود ! هيجان و بغض !
Monday, June 02, 2003
فردا روز مهمی برای ما هستش , نی نی رو نمی دونم ! قرار مهمی باهاش داريم ! به آقای همخونه می گم بايد لباس خوبهامون رو بپوشيم ! محترم و متشخص به نظر برسيم ! آقای همخونه معتقدند نی نی همينطور ! ... راستی ! می خواهين بدونين نی نی ما الان اگه سرپا بايسته چه قدری می شه ؟ به قرنيز پاي ديوار نگاه کنيد ! ... دقيقا همونقدری می شه ... فکرشو بکنيد يه آدم کوچولوی ده دوازده سانتی !
فکر می کنم دوستش دارم ! اميدوارم تونسته باشم اعتمادشو به اندازه کافی جلب کنم ! بهش فکر می کنم ! خيلی ! دلم می خواد زودتر بتونم تکانهاشو حس کنم ! الان متوجه جابجايی هاش می شم ! يعنی وقتی بهش دست می زنم می تونم بفهمم که يه کمی رفته اونطرفتر ... اون چيزی که من منتظرشم حداکثر تا 9 هفته ديگه قابل درکه ! قبلا توی خواب حس کردمش! کاملا با تمام وجودم حرکت بچه رو توی شکمم احساس کرده بودم , اين مال چند سال پيشه ! بهم گفته بودند تعبيرش اينه که غم رو با تمام وجودم دارم احساس می کنم ! ... نمی دونم چرا حاملگی تو خواب به غم تعبير می شه ! حيفه ! به نظر من خيلی پديده جذابيه ! پر از کشفهای جديده ! يه عالمه حقيقت رو قبل از هر چيزی در مورد خودتون کشف می کنيد! پر از حس های تعريف نشده است ! اونقدر اينها ذهنت رو پر می کنه که کمتر وقت می کنی به نگرانی هات فکر کنی !
احساس مادرانه ؟ هنوز نمی دونم ! .... شايد بخاطر اينه که تعريف درستی ازش ندارم ! ... شايد به نظرم چيز خارق العاده ايه که فکر می کنم به قد و قواره ام نمی ياد و ازم دوره ... شايد هم طبق معمول دارم بي خودی می پيچونمش ! اين يه عادت قديميه ! اينکه بشينی به مخت فشار بياری , از چيزی که پيچوندی سر دربياری ! ... می دونين ؟ مثل بزرگ شدن می مونه . يوهو می بينی قد مامانت شدی ! نمی فهمی چطور اين اتفاق افتاده ... يه دفه متوجهش می شی ! بعد همه بهت می گن خانوم شدی ! با خودت که روراست می شی, می بينی تو همونی ! چطور بقيه فکر می کنن يه چيز ديگه شدی ؟ چطور تغييرات در نظر بقيه از پيش تعريف و شده بديهی است ؟ من تا حالا اين تغييرات رو نفهميدم ! چطوری بگم ؟!! ... ديپلم گرفتن , دانشگاه رفتن , سرکار رفتن , 20 ساله شدن , ازدواج , حالا 30 سالگی هيچ کدوم اتفاقهای عجيب و غريبی نبودند که بخوان چيزی رو مثل يه هاله مقدس بهم اضافه کنن ! جز يه پديده ! عاشق شدن ! تا حالا اين بزرگترين اتفاق زندگی ام بوده ... کاملا از موجودی به موجود ديگه ای تبديل شدم ... گذشته خودم رو از ياد بردم ! ...طوری که انگار که هميشه باهام بوده و هيچوقت جور ديگه ای نبودم ... و حالا نی نی دار شدن , شايد ! ... منظورم پرشدن ستون فرزند توی شناسنامه , نصفه دوم صفحه ازدواج نيست ! اينکه حالا من بچه دارم ؟ نه ! بيشتر توی ذهن من اين ريختيه که يه نی نی داره بهم اعتماد می کنه ! قراره من مامانش بشم ! فردا هم قرار مهمی باهاش دارم !
|
|