|
Friday, May 21, 2004
نمی دونم مامان های ديگه هم مثل من وقتی بچه شون برای اولين بار کتاب مچاله کردند اينقدر ذوق زده مي شن يانه ؟ باربد ديروز برای اولين بار اينکارو کرد . قصه های من و بابام . جلد يک, صفحه نقاشی قصه بابای پهلوان رو مچاله کرد . به خاطر اين ذوق زده شدم که کتاب دور از دسترسش بود و در واقع سينه خيز خودشه به کتاب رسوند و مچاله اش کرد . سينه خيز رفتنش شاهکاره , هر دفعه يادش می ره که بايد بادستهاش جلو بره و هيکل نيم وجبی اش رو پاهاش بلند می کنه بعد که خودشو ول می کنه به جای اينکه جلو رفته باشه می ره عقب . بعد از چند باری اين ريختی گيج زدن انگار يادش می ياد که بايد با دستهاش حرکت کنه ! سر و صدايی هم از خودش در مي ياره که انگار داره کوه می کنه .
ديشب جايی مهمون بوديم که چند تا مهمون ديگه غير از ما داشتند . اون مهمونها دختر داشتند . دخترهای بامزه ای هم داشتند . دختر بچه ها رو که می بينم يادم می ياد وقتی باردار بودم دلم می خواست نی نی ام دختر باشه ... حالا احساس بامزه ای دارم ... هنوز هم ديدن دختر بچه ها مخصوصا لباسهاشون برام جالبه ... اماوقتی به پسرکم نگاه می کنم ... فکر می کنم اين مشنگ کوچولو دقيقا همونی هست که بچه من و همخونه ام بايد می بود! خودِ خودشه... تمام اين موجوديتی که اسمشو گذاشتيم باربد .
|
|