|
Wednesday, August 11, 2004
من همین چند دقيقه پيش يه مارمولک کوچولو رو کشتم . بی سر و صدا . بدون حتی يک لحظه درنگ ! فکر می کنم قد و قواره اش زير 5 سانتی متر بود , در حالی که نصف تنشو از روی زمين بلند کرده بو د, انگار می خواست منو بهتر ببينه ! اينها رو نمی گم که يه تصوير تراژيک از قتل بچه مارمولکی مظلوم توی ذهنتون بسازم . مهم اينه که من, توی اين نصفه شبی بدون جيغ و ويغ در حالی که حتی توی صورت مارمولکه نگاه کردم, کشتمش ! بدون اينکه هول بشم , بدون اينکه بترسم ... يه زمانی فکر می کردم مامان ها نه سردشون می شه و نه دستشون می سوزه ! حالا اينو هم بهشون اضافه کنيد که مامانها نمی ترسند ! ... نه اينکه با خودشون قرار می ذارن نترسند , یهو متوجه می شن که نمی ترسند! و من يه مامانم!!! اينو توی عکسی که کنار دريا با باربد انداختم به وضوح می شه ديد ! اونقدر توی اون عکس مامانم که در نگاه اول شوکه شدم ! اينهمه اتفاق کی افتاد ؟ !!!
|
|