|
Thursday, November 18, 2004
قدری بيحوصله شدم . البته اوضاع حوصله عمومی ام از چند هفته پيش بهتره , احساسات مثبتی نسبت به خودم دارم . مخصوصا وقتی صبحها با تلوزيون 20 دقيقا نرمش می کنم مثبت انديشی ام به طرز غريبی می زنه بالا . ولی کلا بی حوصله ام . در اين لحظه خاص حوصله هيچ کاری رو ندارم . خوابم می اومد ها ولی حوصله خوابيدن رو هم ندارم . مدتی است حوصله آپ ديت کردن وبلاگم رو ندارم . حوصله مرتب کردن روی ميز ناهار خوری رو که ارتفاع پرت و پلاهای بی ربطی که روش جمع شده همينطور داره بيشتر می شه , ندارم . يه عالمه ای ميل بی جواب ... يه عالمه لغت که بايد معنی اش رو در بيارم . يه عالمه کار شخصی ... خلاصه حوصله هيچکدومش رو ندارم حتی حوصله زمستانی که درپيشه ... بی حوصلگی يه وقتهايی نگرانم می کنه برای چند لحظه چشمامو می بندم و باخودم چک می کنم و متوجه می شم درکمال مسرت همخونه محترم و باربد دو دندون در دايره بی حوصلگی های اينجانب نمی گنجند ... خدا رو شکر ... خوب که فکر می کنم می بينم در همين لحظه خاص برم هر کدومشون رو بيدار کنم يه جورايی حوصله ام می ياد سر جاش ! ... به هر حال خواستم از احوالات آلوچه خانوم بي حوصله باخبر باشيد ...
***
دوشنبه شب , شب تولد آقای همخونه بود . و والدين محترم ما به صورت کاملا اتفاقی تنها مهمانان ما بودند . در طول 10 سال گذشته از شايد اين حداکثر پنجمين باری بود که اين 4 نفر زير يک سقف ساعتی رو گذروند ( بااحتساب مراسم خواستگاری و جشن عروسی و از اين حرفها ها !) . تمرين بدی نبود برای شب تولد باربد !
راستی تولد آقای همخونه بسيار مبارک بود و کادو های هيجان انگيزی دريافت کردند. روز تولدشون اگه توی لباسهای نويی که کادو گرفته بودند می ديدينشون عمرا باور نمی کردين 31 سالگی رو پشت سرگذاشتند .
|
|