|
Tuesday, March 15, 2005
خانه تکانی ما يک دفعه و بدون اعلام قبلی شروع شد . روز پنجشنبه آقای همخونه با روزنامه و شيشه شور اومدند خونه و قبل از اينکه سراغ ناهار رو بگيرند پرده يکی از پنجره ها رو در آوردند و رفتند بالا . استثنا اون روز وقتی ايشون اومدند ناهار ما حاضر بود و من با تعجب پرسيدم يعنی ناهار نمی خوری؟ و ايشون با تعجب بيشتری پرسيدند مگه حاضره ؟!
و خونه تکانی ما فقط در همچين فضای عجيب و غريبی می تونست يه دفعه شروع بشه ... خوب هم پيش رفته و البته هنوز تموم نشده . دو تا نصفه روز باربد رو گذاشتم خونه مامانم و آشپزخونه رو همونطوری که دلم می خواست سر تا پا شستم . روز سوم هم آقای همخونه باربد رو با خودشون بردند بيرون ... نمی تونم بهتون بگم چقدر بهم خوش گذشت شايد خنده دار به نظر برسه ولی اگه با يک قندی قندی روزهاتون رو بگذرونيد می تونيد درک کنيد چقدر لذت بخشه آدم فرصت و امکان انجام کارهای اين ريختی رو داشته باشه . مخصوصا اينکه در نبودش هر چقدر که دلم می خواست آهنگهای مورد علاقه ام رو که خيلی وقت بود دلم براشون تنگ شده بود گوش کردم ...
|
|