|
Saturday, April 09, 2005
اعتراف می کنم که عاشق شدم . کی اين اتفاق افتاد رو به درستی نمی دونم . فقط يه دفه متوجه شدم لحظاتی هستند که انگار قلبم توی قفسه سينه ام جا نمی شه . مثل يه حس قديمی که به فاصله دو تا نفس کشيدن به يادت می ياد و يه چيزی توی يه فضای خالی توی عمق وجودت تير می کشه . حجم زيادی از حسی که تجربه شده اما از جنسی متفاوت ... من عاشق شدم . يکسال و چهار ماه طول کشيد تا بتونم بيام اينجا اعتراف کنم من عاشق اين پسرک قندی قندی شدم . عاشق دستهاش , عاشق پاهاش, عاشق بوی نفس هاش, عاشق قد و قواره اش, عاشق رنگ تيره پوستش, عاشق خنديدنش و عاشق صداش با کلمه های نصفه و نيمه ای که تقليد می کنه عاشق هر چيزی که می تونه بهش ربط پيدا کنه .
نمی دونم چرا اينقدر طول کشيد . می گن بيشتر مادر ها به محض ديدن روی نوزاد تازه متولد شده شون عاشقش می شن . می گن عشق مادری امری است بديهی ... من نمی فهميدم ... اين غريزه است ؟! ... يا دلسوزی برای موجودی نحيف ... يا احساس مسئوليت در برابر موجودی که تو مسئول بودنشی ... يا شايد هم داشتم ماجرا رو می پيچوندم تابشينم از اين پيچيدگی سر در بيارم ... هر چی که بود می دونم و مطمئنم بتازگی در من اتفاقی افتاده ... من عاشق اين باربد دلبر شدم .
|
|