Sunday, September 25, 2005
صبح جمعه به پيشنهاد آقای همخونه قندی قندی رو دودر نموده رفتيم کوه . قبل از ساعت 7 صبح درکه بوديم يه کله رفتيم تا پلنگ چال . در ميانه راه يادم اومد که اول مهره . از اين تقارن ميمون به وجد می آم به پائيز از راه رسيده لبخند می زنم ... نوستالژی , بی نوستالژی ... اين پائيز رو دوستتر دارم . می خوام خوش بگذرونم ... با آقای همخونه قرار می ذاريم هفته ای يک مرتبه به دودر نمودن آن جناب مبادرت نموده به ارتفاعات تشريف ببريم . ناگفته نماند مشاهداتم رو از تغييراتی که ازشون بی خبر بودم در فرصتی مناسب به اطلاع خواهم رساند.
***
وبلاگستان خبرهای خوب بد رو با هم داره ... دوست ناديده ام رو يادتونه ؟ بعد از مدتها بی خبری که دل من هزار راه رفته بود پای همين پست پائينی کامنت می ذاره که دختر 9 ماهه ای داره ... اون قدر ذوق زده می شم که اندازه نداره ... مامان نيلو هم هست . خانواده خوشبخت 4 نفره شدند . زندگی ادامه داره حتی در وبلاگستان . اما به اينجا که سر می زنم دلم می گيره . همسايه ناديده ديگری همين نزديکی ها گويا به عزای برادر نشسته . چه می شه کرد ؟ جز آرزوی صبر