Tuesday, December 13, 2005
ساعت 11:30 شبه و خونه ما در وضيعيتی به سر می بره که کمتر پيش می ياد در اين ساعت اين ريختی باشه . شام خورديم, ظرفهاش هم شسته شده . حتی ليوان های چايی بعد از شام هم همينطور . پدر و پسر توی بغل همديگه جلوی تلوزيون خوابند . و من وسط صدای نفسهای اين دو نفر بدون اينکه موضوعی برای نوشتن داشته باشم , دارم يواشکی بی سر و صدا می تايپم . حيف نيست در همچين موقعيتی آدم نوشتنش نياد؟
می شه يه پست پابليش کرد در مورد نوشتن ! مثل نوشتن يه قصه در مورد قصه نوشتن ! قبلاها فکر می کردم ابزار خيلی مهمند ... دفتر و مداد يا خودکارهای خوش دستی می خريدم که بنويسم ... هر سال اول مهر از توی دفترهايی که مامان برای خواهرهام می خريد وقتی ديگه خودم محصل نبودم يه دفتر بر می داشتم با خودم می گفتم توی اين ديگه می نويسم ... که هيچوقت ننوشتم ... اين توهم نويسندگی رو هيچوقت نفهميدم چطور اينقدر جدی گرفتمش ... اوائل مهر امسال وقتی به ويترين لوازم التحريرفروشی محبوبم نگاه می کردم متوجه اين واقعيت شدم که ديگه هيچ مداد و کاغدی نمی تونند اميدوارم کنند که بالاخره می تونم ! شايد اون اتفاق يه روزی روی صفحه بی خط ورد پد اتفاق افتاد ... يه وقت ديگه شايد ...نمیدونم اين توهم و يا اميد هرچی که شما اسمشو می ذارين چطور اين همه سال با من اومده ؟ خوبی وبلاگستان اين بود که بابتش ديگه پيش خودم خجالت نمی کشم . می دونم خيلی ها تون مثل من هستيد وگرنه وبلاگ راه نمی انداختيد .