Wednesday, December 07, 2005
حالم بده . ديشب وقتی می خوابيدم حس می کردم قلبم توی مشت کسيه که صبح وقتی بيدار شدم انگار هنوز مشتشو وا نکرده بود . دستم به هيچ کاری نمی ره . با خودم قرار گذاشته بودم از امروز کارهامو برای تولد پسرکم شروع کنم ... با خودم فکر می کنم همه 94 تا سرنشين او سی
130 قراضه پسرک مادری بودند و عزيز پدری ! اون پدر و مادر ها الان چه حالی دارند ؟
می شينم پای اينترنت
.
اينجا عکس کسی است متولد سال 1359 بود و به تازگی عروسی کرده بود . خيلی تازه !
آخه يعنی چی ؟!! تصاويرشبکه خبر از همکارانشون دل آدم رو ريش می کنه به جز دو نفر چهل و خرده ای ساله همگی زير 30-31 سال ... همه از من کوچکتر ... پر از آرزو ... گويا پرواز باتاخير انجام شده بود چون به علت نقض فنی خلبان حاضر به پرواز نشده بود !!!!!!!!!!!!!!!!! ... چرا جان آدميزاد در اين مرز پرگهر مفت شده ؟! ...... همه به هم ديگر به پيشگاه اين و آن تبريک و تسليت عرض می کنند ... 94 سرنشين هواپيما بدون اينکه قبلا تصميمی در اين باره گرفته باشند شهيد می شوند ... قبلا زندگی نامه شهدا را خوندم ! به خدا اونها می رفتند برای شهادت ... وضو می گرفتند با آرزوی شهادت من مطمئنم هيچکس با آرزوی شهادت به سفر کاری نمیره ... مطمئنم اون بچه هايی که به خاطر آلودگی هوا خونه مونده بودند هم همچين قراری نداشتند ... ای خدا !... لابد قسمتشون بوده !!!!! ... همونطور که اون چند تا دختر بچه توی درياچه پارک شهر قايقشون رفت زير آب , قسمتشون بوده ... و همينطور اون بچه هايی که فکر می کنم پارسال همين موقع ها توی کلاس درس جزغاله شدند ... عادت می کنيم ... فراموش می کنيم ... تا دفعه ديگه قسمت کی باشه ...
من سه روز ديگه سرگرم تدارک جشن تولد پسرکم خواهم بود و خدا می دونه مادرهای اين 108 نفر همين نزديکی ها چه می کشند !!!