|
Monday, April 10, 2006
حالم بده ... همش هم بدتر می شه ... سرفه تموم نمی شه , يکی دو روزی بود گردنم گرفته بود بدجور , امروز بيدار که شدم سرجام گردنم رو تکون دادم ببينم اوضاع چه طوره . مثل اينکه بهتر بود... پا شدم ديدم ای داد بيداد ... گرفتگی اومده توی کمرم! وقتی متوجه شدم ماجرا خيلی جدی تر از اين حرفهاست که باربد رو بلند کردم بشورمش يه دفعه همون ريختی موندم ... انگار درد داره توی تنم راه می ره و پيچ می خوره ... احتمالا اين بايد نمايی از مغز منجدم باشه, پر از اسپاسم ! ... کاشکی می شد آدم به مغزش ساليسيلات بماله بعد با يه چيزی ببندش گرم بمونه عرق کنه گرفتگی هاش بازبشه ... خلاصه که حالم خوب نيست با خودم دعوا دارم, خودم روبرای خودم موجه ميکنم, بعد حالم از خودم به هم می خوره که اينکارو می کنم اونقدر اين درگيری توی کله ام بالا گرفت که صداش به بيرون هم رسيد , اول گردنم خبر شد حالا انگار فقراتم داره مهر ه به مهره درگوشی می گه اون تو چه خبره ... فقط ای کاش خبر به دست های بی عرضه ام برسه بلکه کمی خجالت بکشن
|
|