|
Monday, July 24, 2006
حوصله ام سر رفته ... دلم چيزی می خواد که نمی دونم چيه ! يعنی می دونم تقريبا ... يه جور حادثه ... چه طوری بگم ؟ شايد بخاطر ول کردن کلاس FCE دکتر علوی باشه که دوباره اين ريختی شدم ... يک روزی چند وقت پيش ها به اين نتيجه رسيده بودم که مشکلم اينه که روزهام عين هم هستند , تکراری و بی خاطره ... احمقانه بود شايد ولی شروع کردم به خاطره ساختن . خاطره های ساده شخصی . روزهايی که کلاس داشتم ويترين کتاب فروشی ها رو نگاه می کردم . کتابهايی روکه نشون می کردم دونه دونه می گرفتم ... تنهايی قبل از کلاس می رفتم قنادی فرانسه برای خودم يه فنجان قهوه مي گرفتم . از پشت شيشه قنادی به خيابون نگاه می کردم سعی می کردم چيزی رو- حتی شده يکی از اجزای تصويری که روبروم بود- به خاطر بسپرم. خيلی زود متوجه شدم خاطره هام دارن تکراری می شن ولی به روی خودم نياوردم ... همکلاسی ای داشتم که قيافه اش به عاشقها می ماند ... بهش می گفتم :" آخر از زور عشق تب می کنی دختر!" دلم براش تنگ شده و اون نگاه تبدار
داشتم می گفتم دلم چيزی می خواد که در اين لحظه خيلی ازم دوره اما می تونه خيلی دم دست باشه و يه دفه سرو کله اش پيدا بشه از يه جايی که نمی دونم کجاست ... حالا شايد اين حادثه توی يک تک جمله يه ترانه باشه ... يا يه نما از فيلم سينمايی ... يک چيزی خارج از محدوده اين تکرار که برای يک لحظه به فاصله دوتا نفس کشيدن منقلبت کنه و خودت و موقعيتت رو فراموش کنی و باهاش همراهی کنی .
|
|