|
Wednesday, August 23, 2006
فقط صاف توی چشمم نگاه کرد, یعنی چکار داری می کنی با خودت؟ و گوشه لبش بالا رفت و نگفته گفت رفیق خوب کم داری مگر اخوی؟... و به همین سادگی دردسری به سن سالهای نبودنش خوابید. خجالت کشیدم از خودم. وقتی دوستی داری که تو را می فهمد بی منت کلام و کلمه, دغدغه یعنی چه؟ نیاز یعنی چه؟ باز یادم رفته بود هر کس به دردی می خورد و بعضی به هیچ درد و گاهی کسی که با او درد معنی ندارد, کسی به نام امید....
عزیزترین امید دنیا را فقط سه هفته دوباره داشتم و پرید و دوباره رفت تا کی بیاید. چقدر تازه ام وقتی هست . کاش در این روزهای اضطراب و روزه خواب و خوراک چند روزی بیشتر می ماند. اما حس می کنم نفسش را کنارم هنوز. در نفسی که به قصه داد و قول گرفت زود تمامش کنم. در باری که از دوشم برداشت شب آخر رفتنش و در آرزویی که امیدم می داد چند روز مانده تا در آغوش گرفتنش . فقط چند روز...
به خودم می گویم مگر بیکاری که هذیان هایت را اینجا می نویسی وقتی نمی توانی بیشتر و روشن تر از این بگویی؟ اما ببخشید و اجازه بدهید این چند خط, یادگار این چند روزعجیب و تمام نشدنی بماند . شاید بتوانم روزی روی خطهای خاک نشسته اش را هم دستی بکشم و پیکر این تشویش شیرین را عریان کنم . تشویشی از جنس شنیدن یک عمر نوشتن , خواندن یک عمر زندگی !
|
|