Wednesday, September 20, 2006
برای ثبت در تاريخ
ديروز بعد از ظهر سه تا از بچه های دبيرستانی مون رو بعد از سالها ديدم . فکر می کنم از
بعد از آخرين امتحان نهايی خرداد سال چهارم دبيرستان نديده بودمشون . چيزی حدود 15 سال و سه ماه . دو تا شون رو هيچ وقت فکر نمی کردم که ديگه بشه که ببينم . اون يکی رو هميشه احتمال می دادم ببينم . چون مي دونستم چيزی خونده که ممکنه يه روزی با هم يه جا مشغول به کار باشيم ... بعد ترها من محيط کاری مو به کل تغيير دادم شنيده بودم که اون هم مهاجرت کرده . پارسال توی ارکات پيدا کرده بودمش . خيلی ديدنشون خوب بود . اميدوارم ديدن قيافه صاعقه زده من هم برای اونها جالب بوده باشه . صاعقه زده بابت اينکه تمام روز اينور اونور پرسه زدم و به کارهای عقب مونده ام رسيدم .
ديدنشون خيلی جالب بود . آدم خودشو هر روز توی آينه می بينه . متوجه تغييرات خودش نمی شه . حتی خيلی متوجه تغييرات ظاهری آدمهايی که مرتب می بيندشون هم نمی شه . اما يه دفعه وقتی به آدمهايی بر می خوری که يه زمانی هر روز می ديديشون ... می بينی ای بابا ... انگار ياد می گيری به خودت يه مدل ديگه نگاه کنی ... بعد می بينی همون دختر های دبيرستانی شبيه زنهای سی سه ساله ای شدند که وقتی از توی خيابون از کنارشون رد می شدند اونقدر براشون دور و غير قابل باور بود .
توی خونه يکی از دوستامون بوديم . همه مون متاهل بوديم و ما چهار تا بچه داشتيم ميزبان هنوز در اين مورد تصميمی نگرفته . خيلی جالب بود فکر می کرديم داريم از اين در اون در حرف می زنيم که يک دفعه ميزبانمون گفت هيچ می دونيد يک ساعته دارين در مورد بچه هاتون حرف می زنيد . فکر می کردم هيچکدوم از آدمهايی که عمری با خاطرات دبيرستان هاجر روی اعصابشون رژه رفتيم باور نمی کردند که 5 تا هاجری بعد از سالها همو ببينن ولی در مورد دهباشی – ناظم کپک زدمون – حرف نزنن . خلاصه خيلی خوب بود . خيلی زياد !