|
Monday, October 30, 2006
... صبح برای آقای همخونه تعريف میکنم که ديشب يا به عبارتی دم صبح خواب عجيبی ديدم ... خواب دیدم در حالی که آقای همخونه و باربد هستند و با هم زندگی می کنیم من قراره دوباره ازدواج کنم !!!! و توی خواب فکر می کردم که چطوری می شه ؟ من توی دوتا خونه زندگی می کنم يا اينکه همه با هم توی يک خونه ؟ اصلا يادم نيست باکی ؟ اما يادمه درگير لباس عروس بودم . آقای همخونه می گه " با جرج کلونی احتمالا ! " بهش می گم " اگه اينطوری فکر می کنی ريچاردگير رو ترجيح می دم ! " داشتم با خودم فکر می کردم که واقعا جرج کلونی يا ريچارد گير؟ که آقای همخونه میگه " می خواستی من از اين خوابها می دیدم ؟!!! " ... با خودم فکر می کنم : کله اش رو می کندم ...
در حالی که با هم کل کل می کنيم آقای همخونه خداحافظی می کنه که بره سر کار چند دقيقه بعد زنگ در رو می زنند آقای همخونه پای اف اف میگه " مامور سر شماری طبقه دوم بود الان می يان ما رو بشمارن ! شناسنامه ها رو دم دست بذار ... يادت باشه شوهر دومت رو نشماری ها ! ما سه نفريم ! "
|
|