Sunday, November 26, 2006
تنها خبر جدید: تیم پزشکی که قرار بود جمعه برسند فردا می آیند.
دیشب که به باربد گفتم: "وقت خوابه برو توی تختت بخواب". دهانش را چسباند به گوشم و گفت : "میشه بیام پیش تو بخوابم؟ "گفتم : "مگه خودت اطاق نداری؟" گفت : "بابایی! از پیرزن های تلویزیون که میان و سرشون باز میشه میترسم...." میدانستم چه می گوید. 28 سال بود میدانستم...
تازه ویدیو خریده بودیم . یک شب همه جمع شدند خانه ما که فیلم جن گیر ببینند و من را فرستادند بخوابم. کنجکاوی هولم داد و از زیر صندلی کنار راهرو خزیدم و همه فیلم را یواشکی دیدم . به وسطهایش که رسید نه میتوانستم ببینم نه میشد برگردم. از آن شب به بعد هر شب تا ساعتها پیرزن فانوس به دست از راهرو اطاقم می پیچید طرف تخت و میان اطاق ناپدید میشد و دوباره نور فانوسش از ته راهرو دلم را میریخت. مادر هیچ شبی نگذاشت جمله "پیش شما بخوابم" را تمام کنم و با تشری میرفت و من می ماندم و پیرزن و فانوس لعنتی. چند ماهی گذشته بود که دست به دامن عکسهای موش و گربه های دیوار اطاق شدم. هر شب جنگی تمام نشدنی میان پیرزن و موش و گربه ها ادامه داشت تا خوابم ببرد.... 15 سال بعد که داخل یک اسباب بازی فروشی پوستر موش و گربه ها را دوباره دیدم یک ثانیه هم مکث نکردم برای خریدنشان...
گفتم: باربد! بیا با هم بخوابیم توی تخت تو و پیرزن ها رو هر وقت اومدن هوف کنیم و پوف کنیم و فوت کنیم تا فرار کنن. ( قصه این شبهایمان سه بچه خوک بود) . بغلم کرده بود که یک لحظه حس کردم قلبش تند شد. گفت : بابایی اومدن! برگشتم و پیرزن لعنتی فانوس به دست را دوباره دیدم که می پیچید به چار چوب در. گفتم باربد حاضری؟ یک ...دو...سه... همه صورتمان را باد کردیم و خالی کردیم سوی در. پیرزن و فانوسش برای اولین بار رفتند و دوباره برنگشتند. چند دقیقه بعد صورت باربد چسبیده بود به صورتم و موهایش خیس شده بود از عرق. آرام و شمرده نفس میزد. پسرم کاری کرد که پدر و مادرم فراموشش کرده بودند. کابوس پیرزن از دیشب تمام شد!