Wednesday, November 29, 2006
بعد از طوفان...
پیش از این اتفاق آدم دیگری بودم. خودم را جور دیگری تصور می کردم. شروع که شد میدانستم می خواهم چه کنم. اصلا خودم شروع کردم. اما ناگهان دیدم دست خودم نیستم. افسار خودم را ندارم. میدانستم نباید پیشتر بروم . میدانستم لیاقتش را ندارم . میدانستم پشیمان میشوم. از خودم تعجب میکردم چرا بس نمی کنم.اصلا به من چه ؟ مگر من چه کاره اش بودم؟ آخرش را که میدانستم! اما رفتم . تا آخرش! گوشت را بیاور!حق داشتم یا نداشتمش مهم نیست. مهم اینست که پشیمان نیستم. لااقل شرمنده خودم نیستم. نمی دانید چقدر مزه دارد شرمنده خودت نباشی بعد سالها. چشم بهم زدنی آدمی بودم که دوست داشتم نه آنچه قرار است باشم. اما حالا؟ زندگی دوباره ادامه دارد. من هم بالاخره بلدم زندگی کنم. چه بدی دارد همین زندگی ؟ خیلی هم دوستش دارم. اما شک نکن چشم به هم زدنی را از این به بعد برای اندیشیدن و پریدن و پرکشیدن حرام نمی کنم وقتی آخر شاهنامه بزرگترین زندگی ها هم همین قدر خوش است. نسیمی که گذشتی و رفتی! قول میدهم فراموشت نکنم. نه خودت را نه هر چه را ساختی و زنده کردی . حتی اگر به هیچ دردت نخورده باشم....
این را برای خودم نوشتم و به خودم که باز به کسی برنخورد.حساب کنید یک یادگاری کاملا شخصی است از حسی کاملا شخصی.