Monday, December 18, 2006
این جمله ها رایک بارچند روز قبل از بیماری بابک بیات عزیز نوشتم و پاک کردم. بار دوم روزی که رفیقی دراخبار روزانه بیماری او متلک بارمان کرده بود هم در آخر نوشته ام گذاشتم که سبک وزن عزیز آنلاین بود و به حساب این که به این توپ وتشرها مربوط است خواهری کرد و با کلی داد و بیداد قول گرفت و من هم بعد از چنددقیقه پاکش کردم. امشب شب نهمین سالگرد ازدواجمان است. عزیزترین موجود دنیا که به اندازه باربد دوستش خواهم داشت و احتمالاً تنها عمو یا شاید پدرخوانده اش هستم خیلی دور تر ازما در حال تکمیل سلولی است و قلب همه مان توی دهنمان است که واقعا باشد و بماند و منتظر تولدش باشیم . خلاصه بدترین وقت است برای این جمله ها. ولی باید بالاخره بگویم. وساطت کنید آلوچه خانوم با من قهر نکند لطفاً:
آقای همخونه به دلایلی کاملاً درونی و حسی از شما و نوشتن در این صفحه خداحافظی می کند. این جا را دوست دارم, شما را, باربد را و ازهمه مهمتر عزیزترین موجود دنیا و رفیق ترین دوست یعنی آناهیتای نازنین را. دلیل خداحافظیم خیلی نوشتنی نیست. می خواهم آدم بهتری باشم. می خواهم ایده آل هایم را بالاخره پیدا کنم. میخواهم برای آناهیتا دوست وهمخانه بهتری باشم. می خواهم شاعر خوبی باشم. می دانم که میگویید خوب گور مرگت باش و بشو! هستم ولی بی صدا. شهروندی وبلاگ شهر بر فکرم سنگینی میکند. شاید روزی جایی طریقی دوباره باشد برای این همسایگی. من روزی که این خانه ساخته شد مثل شما بیننده بودم. با حادثه ای آمدم و ماندگار شدم. رخصت بدهید برای رفتن. حلالم کنید اگر تلخ و تند و بی انصاف بودم. اگر خودخواه بودم . اگر مرز نشناختم و حد نفهمیدم. من و آلوچه خانوم یک خانه خصوصی ترداریم که توپ هم آن جا تکانم نمی دهد. دوستت دارم آناهیتایی که یک لباس راه راه داری که وقتی میپوشی شبیه آلوچه میشوی. دعا کنید نویسنده خوبی شوم. دعا کنید آدم بهتری شوم. دعا کنید لیاقت آلوچه خانوم شما را داشته باشم. خداحافظ و دوستتان دارم. آناهیتا! جان باربد بگو باشه!