Thursday, August 31, 2006
يواش يواش داشتم فکر می کردم بالای ردیف ویلاگهای ستون سمت راست صفحه بنویسم " وبلاگهايی که بخاطر فیلترینگ نمی توانم بخوانم " . خیلی احمقانه است, صفحه رو باز می کنی می بینی خب سردبیرخودم , زن نوشت , سرزمين آفتاب , زنانه ها , کتبالو , گیله مرد .... اصلا چرا راه دور می رم همين کامنت دونی اصلی خودم, هيچ کدوم باز نمی شه . خلاصه داريم با یه اينترنت دزدی بدون فیلتر خودمون رو خفه می کنيم ... آی حال می ده ! هم دزدی و مفتی هم بی فیلتر . خودمون مستقيما ندزديدیم ها ! ببنيد یکی دزدید به یکی دادش گفت صداشو در نیار اون به یکی دیگه داد همینو گفت سومی داد به ماقبل ما ... با اين حساب دست پنجم محسوب می شيم . ديگه همين !
نه فقط همين نه ! توی اين مدت غيبت کبری ام ماشين بابام رو دزديدند يعنی بابام به دزد تقديمش کرد, به اين ترتيب که دم در پشتی مغازه اش پارک شده بود , سوئيچ روی ماشين بود و درش باز بود و بعد فهميديم هميشه اينطوریه برای اينکه سوئيچ رو گم نکنه !!!!!!!!!!!!!!! خوش فکری بابای من هميشه ما رو ميخکوب کرده يک عمره ما همين حالی هستيم که شما الان شدين ... اينارو ولش کنيد . خودم پيداش کردم! فکر نکنيد دنبالش می گشتم ها برای اولين بار توی اين تابستون داشتم می رفتم استخر کنار خيابون ديدمش . سريع زنگ زدم 110 .... اينجا می نويسمش برای ثبت در تاريخ چون دو روزی خيلی با خودم حال کردم . احساس خود گجت* بينی خيلی چيز جالبیه !
نکته جالب ديگه اش اين بود خودم پيداش کردم ولی برای صدور منع توقيف با جرثقيل بردنش پارکينگ آگاهی و فرداش به بابام تحويلش دادن تازه هزينه حمل و یک شب پارکينگ هم گرفتند !!! و ما به درک عميقی از پليس در خدمت مردم رسيديم .
خلاصه که شنبه بازم دارم می رم استخر اگه چيزی گم کردين کامنت بذارين !!!
راستی برين اينجا رونما ببرين و آخرين نی نی وبلاگشهر رو ببيند .
و ديگه اينکه هی می خواستم به اين پست کولی بلينکم که يادم رفت ... از وبلاگ وقتی اين ريختی می شه خوشم می ياد . جدا وقتی هنوز وبلاگی در کار نبود مردم اين مدل يادداشتها رو کجا می نوشتند ؟ منظورم اينکه که اسم يادداشتهای اين ريختی اگه قرار بود در معرض ديد و قضاوت عموم قرار بگيرند چی می شد ؟
مثلا يادداشتهای نارنج اسمشون چی می شد ؟ داستان کوتاه ؟ همين پست آخرش رو ديدين ؟ وبلاگ نوشتن نارنج هم از اون مدلهايه که من خيلی دوست دارم . قبلا هم گفتم .
* کارگاه گجت
** پی نوشت : فکر می کنيد با اين لینک قدری از بار گناه دزدی ما کم شده باشه ؟ اگه چه میدونم زکات علم آموختن اون باشه . زکات وبلاگ نويسی با اينترنت دزدی هم بايد لینک باشه مگه نه ؟
Tuesday, August 29, 2006
نمی دونم اين پتيشن ها به دردی می خورند یا نه؟ چند وقت پيش يکی از همين پتشين ها يه حکم سنگسار رو متوقف کرد شايد حالا به کار نمايش عمومی آفساید هم بياد . آفساید رو نصفه نيمه دیدم سی دی اولش مشکل داشت
شاید براتون خنده دار باشه . نمی تونم بگم چه بغض گنده ای همينطوری ذره ذره جمع شد و آخر فيلم ترکيد . شاید شرايط فیلم حتی کمدی به نظر برسه ولی اگه به سن قهرمانان فیلم که بودید, دختری بودید که يکی از بزرگترين آرزوهاتون يا شايد واقعا بزرگترينشون تماشای مسابقه فوتبال از نزديک بود می فهميد من چی می گم . می دونم امروزه مشکل اصلی زنان هر طور که حساب کنی اصلا ورود آزادانه به استاديوم های ورزشی نيست و شايد حتی خنده دار باشه براش کمپين راه بندازی ولی اين پتيشن برای نمايش قانونی يک فیلم ترتيب داده شده که گوشه ای از اونچه رو که به راحتی ناديده گرفته شده به نمايش گذاشته . همين ! اگر فيلم نمايش عمومی داشته باشه می تونه به عنوان نماينده ايران توی بخش بهترين فیلم غير انگليسی زبان اسکار معرفی بشه . گويا در حال حاضر بهترين گزينه برای ارسال به آکادمی همين آفسايده . اما فیلمی رو که اکران عمومی نشده باشه , نمی شه به آکادمی فرستاد . متن پتشين رو از يادداشتهای سينمایی برداشتمش عينا همينجا می ذارمش :
معاونت محترم سمعی، بصری و سينمای وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
جناب آقای جعفری جلوه
با احترام، به عرض شما می
رساند که اين نامه از سوی همه مردم هنردوست و فرهنگ دوست کشورمان، ايران و نيز اهالی عزيز سينمای ايران برای شما ارسال میشود. از آن جهت که فيلم آفسايد تا به امروز پروانه نمايش را دريافت نکرده است و به گونهای که اگر اين پروانه برای فيلم بهیادماندنی و تاريخی آفسايد، صادر نشود، نمیتوان این فيلم را برای شرکت در مراسم سينمايی اسکار ارسال کرد، از آنجا که اين فيلم میتواند برای ميهن گراميمان افتخار بهدست آورد و نيز از آنجا که اين فيلم به نقل داستان و شور و شوق اين مردم برای ديدن پيروزی و افتخارات ملیشان است، از شما خواهشمنديم نسبت به صدور پروانه نمايش اين فيلم اقدامات لازم را هر چه با شتاب بيشتر انجام دهيد تا هم شاهد شرکت آن در اسکار باشيم و هم مردم مشتاق ايران که خود سوژه اين فيلم هستند بتوانند داستان خود را بر پرده سينماهای کشور باز بينند. شايان گفتن است که برای ارسال اين فيلم به اسکار زمان زيادی نداريم. ما نگران و جويای پاسخ نامه شما هستيم.
.
با تشکر فراوان
امضا
Monday, August 28, 2006
دوم شهريور 1379 عروسی دوستم بود . قرار بود سوم شهريور باشه به خاطر تغيير مکان عروسی يک روز جلو افتاد . يک دست لباس شب مشکی دوختم که خب در اون مجلس با معيار های اون موقع – دگرديسی از کت دامن به لباس شب و لباس شب های ساده اون موقع - لباس خاصی به نظر می رسيد شايد حتی قدری جسورانه بود .
در طول اين 6 سال اين لباس شب شد چيزی مثل يک دست اسلحه رستم . به طرز غريبی من يه عالمه عروسی دعوت شدم که مهمونهاش اصلا تکراری نبودند بنابراين لباس من توی هيچکدوم از عروسی ها تکراری نبود و می شد پوشيدش . چندتايی هم عروسی دعوت شدم که نرفتم ولی يادمه اگه می رفتيم هم می شد پوشيدش و در عين حال به پوشيدنش در عروسی های بعد ادامه داد. چون مهمونهای اون دوتا عروسی هم نه در عروسی های قبلی نه بعدش تکرار نمی شدند .
غير از عروسی های دوستهای دبيرستانی که باهم از اين حرفها نداريم . سه تا عروسی اين 6 سال عروسی های اونها بود که خودمون می خنديديم و می گفتم باز لباسهای فرم عروسی رو پوشيديم. به عکسهای اين سه تا عروسی که نگاه کنی فقط عروس لباسش با دو دفعه قبل خودش فرق داره .
شهريور سال گذشته به بی ربط ترين عروسی ممکن دعوت شدم لباس رو که امتحان کردم ديدم به به از وقتی که دوختمش هم خيلی لاغر ترم با خودم فکر کردم احتمالا اين عروسی آخرين مجلس اين لباس خواهد بود و انقضاش امشب صادر می شه وگرنه شايد لازم بود قدری تنگش کنم . بعد از اون عروسی توی فکر اين بودم که بايد يواش يواش تو فکر يک دست لباس ديگه باشم چون نه تنها ديگه لباس خيلی معمولی ای به نظر می رسه بلکه ديگه جايی نمونده که نپوشيده باشمش اما در کمال تعجب اردی بهشت دوباره عروسی ای دعوت شدم که باز می شد اين لباس رو پوشيد اونجا ديگه مطمئن شدم اين آخريشه . اما اشتباه می کردم ... جمعه شب يعنی سوم شهريور 6 سال بعد از اولين عروسی پوشيدمش و رفتيم عروسی آخرين دوست دانشگاهی مجرد آقای همخونه !
اين دومين دوست آقای همخونه بود که عروسی اش می رفتيم عروسی قبلی يادمه اين لباس در مرحله پرو بود که من يه چيز ديگه پوشيده بودم بگذريم که اين دفعه با لباس وقتی می نشستم به تنم تنگ تر از وقتی بود که دوختمش البته اولين بار نبود که به تنم قدری تنگ بود اما وقتی يادم می اومد شهريور گذشته به تنم چطور بود حالم بد می شد اونقدر که در حالی که با بره زبون بسته روی ميز شام کلنجار می رفتم با خودم قرار گذاشتم از فرداش يک دوره خام گياه خواری رو شروع کنم - و با يک روز تاخير شروع کردم الان در روز دوم به سر می برم – تا عروسی بعدی که اگه خدا بخواد اختتامه اين لباس شب مشکی خواهد بود به تنم همون ريختی باشه که دلم می خواد . واقعا ما يه عروسی ديگه اواخر اين ماه داريم که می شه اين لباس رو پوشيد – دو نقطه دی –
خيلی وقته عروسی ها رو موسسه ها برگزار ميکنند . يه بار با فاصله کوتاهی به دو تا عروسی دعوت شديم برگزار کننده هر دو عروسی يه موسسه بودند . همون قدر چهره کارمندها برای من آشنا بود يکی دوتا شون فکر می کنم منو با لباس و قيافه تکرای ام شناختند . پيش خودم فکر می کردم احتمالا فکر می کنند من هم از يه موسسه ديگه اومدم که مهمون کرايه می ده !!!!
چقدر طولانی شد . کلی چيز می خواستم بنويسم . مخصوصا همين عروسی آخری که رفتيم خيلی نکته آموزنده داشت . بعد از کيلومتر ها رانندگی در حالی که به اين نتيجه رسيديم که دولت جمهوری اسلامی داره باعث هدر رفتن سرمايه ملی می شه و اينکه چقدر بنزين مصرف می شه تا مردم خودشونو به جايی برسونند که بشه عروسی قاطی گرفت . وارد مجلس شديم ديديم ميزبان باغ گرفته اما از اول قرار بوده که مجلسش زنونه مردونه باشه ديزاين باغ هم به همين ترتيب بود . تقريبا فکمون از اين همه خوش فکری افتاد ... قول دادند که بعد از شام مجلس خودمونی می شه که يک ساعتی اينطور شد و مراسم کيک رو ببر و گل به سر عروس داماد رو ببوس و گل پرت کردن به صورت مختلط و البته فقط با دوستان عروس و داماد برگزار شد . آخرش هم که قراره موسسه آس رو کنه برای عروس و داماد شامپاين باز کردند . که حاصل اولين نمايش بعد از دقايق طولانی تلاش دو دستی بنده خدايی که بطری رو يک نفس تکون می داد کف مختصری بود البته اون آقا نا اميد نشد و ادامه داد و آبروی موسسه حفظ شد . از آقای همخونه پرسيدم اين واقعا شامپاين بود ؟ آقای همخونه در کمال بدجنسی فرمودند حتما بود فقط قدری پير بود .
بعد از کلی وقت سلام ! من همين دو رو برهام . حالم در اين يک ماه غيبت اصلا شبيه پستهای آخرم نبود نگرانم نباشيد – آخه چند نفری اينو ازم پرسيدن يا ای ميل زدن – خوبم يه کمی همون چس ناله های هميشگی – البته با عرض معذرت – رو کنار بذاريم کلا خوش گذشت . هم يه مسافرت کوتاه داشتيم و هم اينکه دوستامون همه از اقصی نقاط دنيا بدون هماهنگی با هم يک دفعه تصميم گرفتند تعطيلات تابستانی شون رو در مرز پر گهر بگذرونند . چی از اين بهتر ؟! قطعا اونقدر که دلمون می خواست نشد ببينيمشون , اما خب به هر حال بودنشون خيلی خوب بود . از آرزو در اومدم بالاخره شد سه تا شون رو با هم توی خونه خودم ببينم و ميزبانشون باشيم در يک شب فراموش نشدنی .
Wednesday, August 23, 2006
فقط صاف توی چشمم نگاه کرد, یعنی چکار داری می کنی با خودت؟ و گوشه لبش بالا رفت و نگفته گفت رفیق خوب کم داری مگر اخوی؟... و به همین سادگی دردسری به سن سالهای نبودنش خوابید. خجالت کشیدم از خودم. وقتی دوستی داری که تو را می فهمد بی منت کلام و کلمه, دغدغه یعنی چه؟ نیاز یعنی چه؟ باز یادم رفته بود هر کس به دردی می خورد و بعضی به هیچ درد و گاهی کسی که با او درد معنی ندارد, کسی به نام امید....
عزیزترین امید دنیا را فقط سه هفته دوباره داشتم و پرید و دوباره رفت تا کی بیاید. چقدر تازه ام وقتی هست . کاش در این روزهای اضطراب و روزه خواب و خوراک چند روزی بیشتر می ماند. اما حس می کنم نفسش را کنارم هنوز. در نفسی که به قصه داد و قول گرفت زود تمامش کنم. در باری که از دوشم برداشت شب آخر رفتنش و در آرزویی که امیدم می داد چند روز مانده تا در آغوش گرفتنش . فقط چند روز...
به خودم می گویم مگر بیکاری که هذیان هایت را اینجا می نویسی وقتی نمی توانی بیشتر و روشن تر از این بگویی؟ اما ببخشید و اجازه بدهید این چند خط, یادگار این چند روزعجیب و تمام نشدنی بماند . شاید بتوانم روزی روی خطهای خاک نشسته اش را هم دستی بکشم و پیکر این تشویش شیرین را عریان کنم . تشویشی از جنس شنیدن یک عمر نوشتن , خواندن یک عمر زندگی !
Thursday, August 17, 2006
سلام ! این دوست تازه شاید قرار است مرا به بزرگترین آرزویم در زندگی برساند. دعا کنید برایم .
|