|
Sunday, January 14, 2007
بعد از مدتها 24 ساعت گذشته رو خارج از خونه با آقای همخونه گذروندم . رفتيم خريد , شب خونه خاله ام بوديم که قرار بود لطف کنه و باربد رو نگه داره تا بتونيم صبح امروز با يه دوست هيجان انگيزناک اهل چشم و دل ( منظور چشم کله پاچه و دل عشقولانه آدمیزاد است ) سه تايی تشريف ببريم به ارتفاعات يخزده. خنده دار به نظر می رسه شايد , که همچين 24 ساعتهايی با آدمی که شبانه روز داری باهاش زندگی می کنی روزهای خاصی می شن برای تو! وسط حال و هوای نسبتا نکبت شخصی ات , ولی واقعيت داره . 24 ساعتی که هيچ اتفاقی نمی افته ها . هيچ ديالوگ به ياد ماندنی ای بين تو و اون رد و بدل نشده يک روز شايد معمولی با تمام مختصات يک روز کاملا معمولی ولی حالت خوب می شه اون حال نکبت شخصی که گفتم گم می شه . سر و تهش رو يادت می ره . نمی دونم چيزی که دارم میگم مفهومه يا نه !
راستی! با دوتا عشق داريوش که کوه میری و پشت موی خودت از هر دوتاشون بلندتره نمی تونی خیلی کل کل کنی !
* پی نوشت : فقط بديش اين بود که گويا بعد از 24 ساعت يادشده خاله خانوم کوچولو و کم بنيه ام دچار سردرد میگرنی شده از شدت پکيدگی ! فکر کنم حالا جالا ها نتونم روش حساب کنم .
|
|