Wednesday, January 10, 2007
دیروز قاصدک به خانه مان آمده بود. ساده و مهربان و صمیمی. چشمهای خسته اش که نگاهت می کرد می فهمیدی قاصدک خسته هم باشد قاصدک است. کوتاه ماند و رفت . به اندازه چند نفس عمیق و شیرین. حتی یادش نرفت خطی خطی های کج و کوله ام را تحویل بگیرد. بس که با معرفت است قاصدک. یادم نرفته بود وقتی پریدی زیر گوشت آرزو زمزمه کنم قاصدک . اما نمی شد بگویم نرو! می شد؟ دوستت داریم و انتظار را دوباره می شماریم تا دوباره تو. به سلامت قاصدک .
راستی آقای ترانه! تولدتان مبارک! طبق معمول مازیار حواسش جمع تر بود. هر چه می خواستم بنویسم را لیلی آن قدر قشنگ گفته که حیف است کم و زیاد شود. پس این حس مشترک را از زبان او بشنوید.